
- جا نداریم آقا. این که نمیشه! هر روز یه حکم میدند دست یکی میفرستنش سراغ من... دیروز به آقای مدیر کل...
حوصلهی این اباطیل را نداشتم. حرفش را بریدم که:
- ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید؟
و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم. روی میز، پاک و مرتب بود. درست مثل اتاق همان مهمانخانهی تازهعروسها. هر چیز به جای خود و نه یک ذره گرد. فقط خاکستر سیگار من زیادی بود. مثل تفی در صورت تازه تراشیدهای.... قلم را برداشت و زیر حکم چیزی نوشت و امضا کرد و من از در آمده بودم بیرون. خلاص. تحمل این یکی را نداشتم. با اداهایش. پیدا بود که تازه رئیس شده. زورکی غبغب میانداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم میزد. انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست. صد و پنجاه تومان در کارگزینی کل مایه گذاشته بودم تا این حکم را به امضا رسانده بودم. توصیه هم برده بودم و تازه دو ماه هم دویده بودم. مو، لای درزش نمیرفت. میدانستم که چه او بپذیرد، چه نپذیرد، کار تمام است. خودش هم میدانست. حتماً هم دستگیرش شد که با این نک و نالی که میکرد، خودش را کنف کرده. ولی کاری بود و شده بود. در کارگزینی کل، سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس را به رؤیت رئیس فرهنگ هم برسانم تازه این طور شد. و گر نهبالیحکم کارگزینی کل چه کسی میتوانست حرفی بزند؟ یک وزارت خانه بود و یک کارگزینی! شوخی که نبود. ته دلم قرصتر از اینها بود که محتاج به این استدلالها باشم. اما به نظرم همهی این تقصیرها از این سیگار لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدیدم در بیاورم. البته از معلمی، هم اُقم نشسته بود. ده سال «الف.ب.» درس دادن و قیافههای بهتزدهی بچههای مردم برای مزخرفترین چرندی که میگویی... و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمیترین شعر دری و صنعت ارسال مثل و ردالعجز... و از این مزخرفات! دیدم دارم خر میشوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت، در امتحان تجدیدی به هر احمق بیشعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکهی تعطیلات است، نجات داده باشم. این بود که راه افتادم. رفتم و از اهلش پرسیدم. از یک کار چاق کن. دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خرم و یک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی، که باب میلم هست یا نه.
و رفتم. مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنهی کوه تنها افتاده بود و آفتابرو بود. یک فرهنگدوست خرپول، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج سال هم در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسهاش کنند و رفت و آمد بشود و جادهها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچههاشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان. یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه کاشیکاری کرده بود. هنوز در و همسایه پیدا نکرده بودند که حرفشان بشود و لنگ و پاچهی سعدی و باباطاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخالشعرا را بکوبند روی نبش دیوار کوچهشان. تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا. از صد متری داد میزد که توانا بود هر.... هر چه دلتان بخواهد! با شیر و خورشیدش که آن بالا سر، سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ میکرد و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی که به دست داشت و تا سه تیر پرتاب، اطراف مدرسه بیابان بود. درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته رو به شمال، ردیف کاجهای درهم فرو رفتهای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود روی آسمان لکهی دراز و تیرهای زده بود. حتماً تا بیست و پنج سال دیگر همهی این اطراف پر میشد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچهها و فریاد لبویی و زنگ روزنامهفروشی و عربدهی گل به سر دارم خیار! نان یارو توی روغن بود.
- راستی شاید متری ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد؟ شاید هم زمینها را همین جوری به ثبت داده باشد؟ هان؟
- احمق به توچه؟!...
بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که مردم حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود.
- تو اگر مردی، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو.
و رفته بودم و دنبال کار را گرفته بودم تا رسیده بودم به اینجا. همان روز وارسی فهمیده بودم که مدیر قبلی مدرسه زندانی است. لابد کلهاش بوی قرمهسبزی میداده و باز لابد حالا دارد کفارهی گناهانی را میدهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده. جزو پر قیچیهای رئیس فرهنگ هم کسی نبود که با مدیرشان، اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار سر و دستی برای این کار بشکند. خارج از مرکز هم نداشت. این معلومات را توی کارگزینی به دست آورده بودم. هنوز «گه خوردم نامهنویسی» هم مد نشده بود که بگویم یارو به این زودیها از سولدونی در خواهد آمد. فکر نمیکردم که دیگری هم برای این وسط بیابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش.
این بود که خیالم راحت بود. از همهی اینها گذشته کارگزینی کل موافقت کرده بود! دست است که پیش از بلند شدن بوی اسکناس، آن جا هم دو سه تا عیب شرعی و عرفی گرفته بودند و مثلاً گفته بودن لابد کاسهای زیر نیم کاسه است که فلانی یعنی من، با ده سال سابقهی تدریس، میخواهد مدیر دبستان بشود! غرضشان این بود که لابد خل شدم که از شغل مهم و محترم دبیری دست میشویم. ماهی صد و پنجاه تومان حق مقام در آن روزها پولی نبود که بتوانم نادیده بگیرم. و تازه اگر ندیده میگرفتم چه؟ باز باید بر میگشتم به این کلاسها و این جور حماقتها. این بود که پیش رئیس فرهنگ، صاف برگشتم به کارگزینی کل، سراغ آن که بفهمی نفهمی، دلال کارم بود. و رونویس حکم را گذاشتم و گفتم که چه طور شد و آمدم بیرون.
دو روز بعد رفتم سراغش. معلوم شد که حدسم درست بوده است و رئیس فرهنگ گفته بوده: «من از این لیسانسههای پر افاده نمیخواهم که سیگار به دست توی هر اتاقی سر میکنند.»
و یارو برایش گفته بود که اصلاً وابدا..! فلانی همچین و همچون است و مثقالی هفت صنار با دیگران فرق دارد و این هندوانهها و خیال من راحت باشد و پنجشنبه یک هفتهی دیگر خودم بروم پهلوی او... و این کار را کردم. این بار رئیس فرهنگ جلوی پایم بلند شد که: «ای آقا... چرا اول نفرمودید؟!...» و از کارمندهایش گله کرد و به قول خودش، مرا «در جریان موقعیت محل» گذاشت و بعد با ماشین خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در حضور معلمها و ناظم، نطق غرایی در خصائل مدیر جدید – که من باشم – کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با یک مدرسهی شش کلاسهی «نوبنیاد» و یک ناظم و هفت تا معلم و دویست و سی و پنج تا شاگرد. دیگر حسابی مدیر مدرسه شده بودم!
ناظم، جوان رشیدی بود که بلند حرف میزد و به راحتی امر و نهی میکرد و بیا و برویی داشت و با شاگردهای درشت، روی هم ریخته بود که خودشان ترتیب کارها را میدادند و پیدا بود که به سر خر احتیاجی ندارد و بیمدیر هم میتواند گلیم مدرسه را از آب بکشد. معلم کلاس چهار خیلی گنده بود. دو تای یک آدم حسابی. توی دفتر، اولین چیزی که به چشم میآمد. از آنهایی که اگر توی کوچه ببینی، خیال میکنی مدیر کل است. لفظ قلم حرف میزد و شاید به همین دلیل بود که وقتی رئیس فرهنگ رفت و تشریفات را با خودش برد، از طرف همکارانش تبریک ورود گفت و اشاره کرد به اینکه «انشاءالله زیر سایهی سرکار، سال دیگر کلاسهای دبیرستان را هم خواهیم داشت.» پیدا بود که این هیکل کمکم دارد از سر دبستان زیادی میکند! وقتی حرف میزد همهاش درین فکر بودم که با نان آقا معلمی چه طور میشد چنین هیکلی به هم زد و چنین سر و تیپی داشت؟ و راستش تصمیم گرفتم که از فردا صبح به صبح ریشم را بتراشم و یخهام تمیز باشد و اتوی شلوارم تیز.
ادامه دارد....
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.