
کلاسهای پنجم و ششم را دو نفر با هم اداره میکردند. یکی فارسی و شرعیات و تاریخ، جغرافی و کاردستی و این جور سرگرمیها را میگفت، که جوانکی بود بریانتین زده، با شلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که نعش یک لنگر بزرگ آن را روی سینهاش نگه داشته بود و دائماً دستش حمایل موهای سرش بود و دم به دم توی شیشهها نگاه میکرد. و آن دیگری که حساب و مرابحه و چیزهای دیگر میگفت، جوانی بود موقر و سنگین مازندرانی به نظر میآمد و به خودش اطمینان داشت. غیر از اینها، یک معلم ورزش هم داشتیم که دو هفته بعد دیدمش و اصفهانی بود و از آن قاچاقها.
رئیس فرهنگ که رفت، گرم و نرم از همهشان حال و احوال پرسیدم. بعد به همه سیگار تعارف کردم. سراپا همکاری و همدردی بود. از کار و بار هر کدامشان پرسیدم. فقط همان معلم کلاس سه، دانشگاه میرفت. آن که لنگر به سینه انداخته بود، شبها انگلیسی میخواند که برود آمریکا. چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفریح، فقط توی دفتر جمع میشدند و دوباره از نو. و این نمیشد. باید همهی سنن را رعایت کرد. دست کردم و یک پنج تومانی روی میز گذاشتم و قرار شد قبل و منقلی تهیه کنند و خودشان چای را راه بیندازند.
بعد از زنگ قرار شد من سر صف نطقی بکنم. ناظم قضیه را در دو سه کلمه برای بچهها گفت که من رسیدم و همه دست زدند. چیزی نداشتم برایشان بگویم. فقط یادم است اشارهای به این کردم که مدیر خیلی دلش میخواست یکی از شما را به جای فرزند داشته باشد و حالا نمیداند با این همه فرزند چه بکند؟! که بیصدا خندیدند و در میان صفهای عقب یکی پکی زد به خنده. واهمه برم داشت که «نه بابا. کار سادهای هم نیست!» قبلاً فکر کرده بودم که میروم و فارغ از دردسر ادارهی کلاس، در اتاق را روی خودم میبندم و کار خودم را میکنم. اما حالا میدیدم به این سادگیها هم نیست. اگر فردا یکیشان زد سر اون یکی را شکست، اگر یکی زیر ماشین رفت؛ اگر یکی از ایوان افتاد؛ چه خاکی به سرم خواهم ریخت؟
حالا من مانده بودم و ناظم که چیزی از لای در آهسته خزید تو. کسی بود؛ فراش مدرسه با قیافهای دهاتی و ریش نتراشیده و قدی کوتاه و گشاد گشاد راه میرفت و دستهایش را دور از بدن نگه میداشت. آمد و همان کنار در ایستاد. صاف توی چشمم نگاه میکرد. حال او را هم پرسیدم. هر چه بود او هم میتوانست یک گوشهی این بار را بگیرد. در یک دقیقه همهی درد دلهایش را کرد و التماس دعاهایش که تمام شد، فرستادمش برایم چای درست کند و بیاورد. بعد از آن من به ناظم پرداختم. سال پیش، از دانشسرای مقدماتی در آمده بود. یک سال گرمسار و کرج کار کرده بود و امسال آمده بود اینجا. پدرش دو تا زن داشته. از اولی دو تا پسر که هر دو تا چاقوکش از آب در آمدهاند و از دومی فقط او مانده بود که درسخوان شده و سرشناس و نان مادرش را میدهد که مریض است و از پدر سالهاست که خبری نیست و... یک اتاق گرفتهاند به پنجاه تومان و صد و پنجاه تومان حقوق به جایی نمیرسد و تازه زور که بزند سه سال دیگر میتواند از حق فنی نظامت مدرسه استفاده کند
... بعد بلند شدیم که به کلاسها سرکشی کنیم. بعد با ناظم به تک تک کلاسها سر زدیم در این میان من به یاد دوران دبستان خودم افتادم. در کلاس ششم را باز کردیم «... ت بی پدرو مادر» جوانک بریانتین زده خورد توی صورتمان. یکی از بچهها صورتش مثل چغندر قرمز بود. لابد بزک فحش هنوز باقی بود. قرائت فارسی داشتند. معلم دستهایش توی جیبش بود و سینهاش را پیش داده بود و زبان به شکایت باز کرد:
- آقای مدیر! اصلاً دوستی سرشون نمیشه. تو سَری میخوان. ملاحظه کنید بنده با چه صمیمیتی...
حرفش را در تشدید «ایت» بریدم که:
- صحیح میفرمایید. این بار به من ببخشید.
و از در آمدیم بیرون. بعد از آن به اطاقی که در آینده مال من بود سر زدیم. بهتر از این نمیشد. بی سر و صدا، آفتابرو، دور افتاده.
وسط حیاط، یک حوض بزرگ بود و کمعمق. تنها قسمت ساختمان بود که رعایت حال بچههای قد و نیم قد در آن شده بود. دور حیاط دیوار بلندی بود درست مثل دیوار چین. سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ و ته حیاط مستراح و اتاق فراش بغلش و انبار زغال و بعد هم یک کلاس. به مستراح هم سر کشیدیم. همه بی در و سقف و تیغهای میان آنها. نگاهی به ناظم کردم که پا به پایم میآمد. گفت:
- دردسر عجیبی شده آقا. تا حالا صد تا کاغذ به ادارهی ساختمان نوشتیم آقا. میگند نمیشه پول دولت رو تو ملک دیگرون خرج کرد.
- گفتم راست میگند.
دیگه کافی بود. آمدیم بیرون. همان توی حیاط تا نفسی تازه کنیم وضع مالی و بودجه و ازین حرفهای مدرسه را پرسیدم. هر اتاق ماهی پانزده ریال حق نظافت داشت. لوازمالتحریر و دفترها را هم ادارهی فرهنگ میداد. ماهی بیست و پنج تومان هم برای آب خوردن داشتند که هنوز وصول نشده بود. برای نصب هر بخاری سالی سه تومان. ماهی سی تومان هم تنخواهگردان مدرسه بود که مثل پول آب سوخت شده بود و حالا هم ماه دوم سال بود. اواخر آبان. حالیش کردم که حوصلهی این کارها را ندارم و غرضم را از مدیر شدن برایش خلاصه کردم و گفتم حاضرم همهی اختیارات را به او بدهم. «اصلاً انگار که هنوز مدیر نیامده.» مهر مدرسه هم پهلوی خودش باشد. البته او را هنوز نمیشناختم. شنیده بودم که مدیرها قبلاً ناظم خودشان را انتخاب میکنند، اما من نه کسی را سراغ داشتم و نه حوصلهاش را. حکم خودم را هم به زور گرفته بودم. سنگهامان را وا کندیم و به دفتر رفتیم و چایی را که فراش از بساط خانهاش درست کرده بود، خوردیم تا زنگ را زدند و باز هم زدند و من نگاهی به پروندههای شاگردها کردم که هر کدام عبارت بود از دو برگ کاغذ. از همین دو سه برگ کاغذ دانستم که اولیای بچهها اغلب زارع و باغبان و اویارند و قبل از اینکه زنگ آخر را بزنند و مدرسه تعطیل بشود بیرون آمدم. برای روز اول خیلی زیاد بود.
فردا صبح رفتم مدرسه. بچهها با صفهاشان به طرف کلاسها میرفتند و ناظم چوب به دست توی ایوان ایستاده بود و توی دفتر دو تا از معلمها بودند. معلوم شد کار هر روزهشان است. ناظم را هم فرستادم سر یک کلاس دیگر و خودم آمدم دم در مدرسه به قدم زدن؛ فکر کردم از هر طرف که بیایند مرا این ته، دم در مدرسه خواهند دید و تمام طول راه در این خجالت خواهند ماند و دیگر دیر نخواهند آمد. یک سیاهی از ته جادهی جنوبی پیداشد. جوانک بریانتین زده بود. مسلماً او هم مرا میدید، ولی آهستهتر از آن میآمد که یک معلم تأخیر کرده جلوی مدیرش میآمد. جلوتر که آمد حتی شنیدم که سوت میزد. اما بیانصاف چنان سلانه سلانه میآمد که دیدم هیچ جای گذشت نیست. اصلاً محل سگ به من نمیگذاشت. داشتم از کوره در میرفتم که یک مرتبه احساس کردم تغییری در رفتار خود داد و تند کرد.
به خیر گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی میافتاد. سلام که کرد مثل این که میخواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم:
- بفرمایید آقا. بفرمایید، بچهها منتظرند.
واقعاً به خیر گذشت. شاید اتوبوسش دیر کرده. شاید راهبندان بوده؛ جاده قرق بوده و باز یک گردنکلفتی از اقصای عالم میآمده که ازین سفرهی مرتضی علی بینصیب نماند. به هر صورت در دل بخشیدمش. چه خوب شد که بد و بیراهی نگفتی! که از دور علم افراشتهی هیکل معلم کلاس چهارم نمایان شد. از همان ته مرا دیده بود. تقریباً میدوید. تحمل این یکی را نداشتم. «بدکاری میکنی. اول بسمالله و مته به خشخاش!» رفتم و توی دفتر نشستم و خودم را به کاری مشغول کردم که هن هن کنان رسید. چنان عرق از پیشانیاش میریخت که راستی خجالت کشیدم. یک لیوان آب از کوه به دستش دادم و مسخشدهی خندهاش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود، گفتم:
- عوضش دو کیلو لاغر شدید.
برگشت نگاهی کرد و خندهای و رفت. ناگهان ناظم از در وارد شد و از را ه نرسیده گفت:
- دیدید آقا! این جوری میآند مدرسه. اون قرتی که عین خیالش هم نبود آقا! اما این یکی...
از او پرسیدم:
- انگار هنوز دو تا از کلاسها ولند؟
- بله آقا. کلاس سه ورزش دارند. گفتم بنشینند دیکته بنویسند آقا. معلم حساب پنج و شش هم که نیومده آقا.
در همین حین یکی از عکسهای بزرگ دخمههای هخامنشی را که به دیوار کوبیده بود پس زد و:
- نگاه کنید آقا...
روی گچ دیوار با مداد قرمز و نه چندان درشت، به عجله و ناشیانه علامت داس کشیده بودند. همچنین دنبال کرد:
- از آثار دورهی اوناست آقا. کارشون همین چیزها بود. روزنومه بفروشند. تبلیغات کنند و داس چکش بکشند آقا. رئیسشون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا تا حالیشون کنم که دست ور دارند آقا. و از روی میز پرید پایین.
- گفتم مگه باز هم هستند؟
ادامه دارد...
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.