
مثل این که سوال را ازو کردم. اما وقتی که دیدم نمیتواند حرف بزند و به جای هر جوابی همان خندهی یخبسته را روی صورت دارد، خودم را به عنوان او دم چک گرفتم. «آخه چرا؟ چرا این هیکل مدیر کلی را با خودت این قد این ور و آن ور میبری تا بزنندت؟ تا زیرت کنند؟ مگر نمیدانستی که معلم حق ندارد این قدر خوشهیکل باشد؟ آخر چرا تصادف کردی؟» به چنان عتاب و خطابی اینها را میگفتم که هیچ مطمئن نیستم بلند بلند به خودش نگفته باشم. و یک مرتبه به کلهام زد که «مبادا خودت چشمش زده باشی؟» و بعد: «احمق خاک بر سر! بعد از سی و چند سال عمر، تازه خرافاتی شدی!» و چنان از خودم بیزاریم گرفت که میخواستم به یکی فحش بدهم، کسی را بزنم. که چشمم به دکتر کشیک افتاد.
- مرده شور این مملکتو ببره. ساعت چهار تا حالا از تن این مرد خون میره. حیفتون نیومد؟...
دستی روی شانهام نشست و فریادم را خواباند. برگشتم پدرش بود. او هم میخندید. دو نفر دیگر هم با او بودند. همه دهاتیوار؛ همه خوش قد و قواره. حظ کردم! آن دو تا پسرهایش بودند یا برادرزادههایش یا کسان دیگرش. تازه داشت گل از گلم میشکفت که شنیدم:
- آقا کی باشند؟
این راهم دکتر کشیک گفت که من باز سوار شدم:
- مرا میگید آقا؟ من هیشکی. یک آقا مدیر کوفتی. این هم معلمم.
که یک مرتبه عقل هی زد و «پسر خفه شو» و خفه شدم. بغض توی گلویم بود. دلم میخواست یک کلمه دیگر بگوید. یک کنایه بزند... نسبت به مهارت هیچ دکتری تا کنون نتوانستهام قسم بخورم. دستش را دراز کرد که به اکراه فشار دادم و بعد شیشهی بزرگی را نشانم داد که وارونه بالای تخت آویزان بود و خرفهمم کرد که این جوری غذا به او میرسانند و عکس هم گرفتهاند و تا فردا صبح اگر زخمها چرک نکند، جا خواهند انداخت و گچ خواهند کرد. که یکی دیگر از راه رسید. گوشی به دست و سفید پوش و معطر. با حرکاتی مثل آرتیست سینما. سلامم کرد. صدایش در ته ذهنم چیزی را مختصر تکانی داد. اما احتیاجی به کنجکاوی نبود. یکی از شاگردهای نمیدانم چند سال پیشم بود. خودش خودش را معرفی کرد. آقای دکتر...! عجب روزگاری! هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت، مثل ذرهای روزی در خاکی ریختهای که حالا سبز کرده. چشم داری احمق. این تویی که روی تخت دراز کشیدهای. ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری. این جوجهفکلی و جوجههای دیگر که نمیشناسیشان، همه از تخمی سر در آوردهاند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده. دستش را گرفتم و کشیدمش کناری و در گوشش هر چه بد و بیراه میدانستم، به او و همکارش و شغلش دادم. مثلاً میخواستم سفارش معلم کلاس چهار مدرسهام را کرده باشم. بعد هم سری برای پدر تکان دادم و گریختم. از در که بیرون آمدم، حیاط بود و هوای بارانی. از در بزرگ که بیرون آمدم به این فکر میکردم که «اصلا به تو چه؟ اصلاً چرا آمدی؟ میخواستی کنجکاویات را سیرکنی؟» و دست آخر به این نتیجه رسیدم که «طعمهای برای میزنشینهای شهربانی و دادگستری به دست آمده و تو نه میتوانی این طعمه را از دستشان بیرون بیاوری و نه هیچ کار دیگری میتوانی بکنی...»
و داشتم سوار تاکسی میشدم تا برگردم خانه که یک دفعه به صرافت افتادم که اقلاً چرا نپرسیدی چه بلایی به سرش آمده؟» خواستم عقبگرد کنم، اما هیکل کبود معلم کلاس چهارم روی تخت بود و دیدم نمیتوانم. خجالت میکشیدم و یا میترسیدم. آن شب تا ساعت دو بیدار بودم و فردا یک گزارش مفصل به امضای مدیر مدرسه و شهادت همهی معلمها برای ادارهی فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در ادارهی بیمه و قرار بر این که روزی نه تومان بودجه برای خرج بیمارستان او بدهند و عصر پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاسها را تعطیل کردم و معلمها و بچههای ششم را فرستادم عیادتش و دسته گل و ازین بازیها... و یک ساعتی در مدرسه تنها ماندم و فارغ از همه چیز برای خودم خیال بافتم.... و فردا صبح پدرش آمد سلام و احوالپرسی و گفت یک دست و یک پایش شکسته و کمی خونریزی داخل مغز و از طرف یارو آمریکاییه آمدهاند عیادتش و وعده و وعید که وقتی خوب شد، در اصل چهار استخدامش کنند و با زبان بیزبانی حالیم کرد که گزارش را بیخود دادهام و حالا هم دادهام، دنبالش نکنم و رضایت طرفین و کاسهی از آش داغتر و از این حرفها... خاک بر سر مملکت.
اوایل امر توجهی به بچهها نداشتم. خیال میکردم اختلاف سِنی میانمان آن قدر هست که کاری به کار همدیگر نداشته باشیم. همیشه سرم به کار خودم بود. در دفتر را میبستم و در گرمای بخاری دولت قلم صد تا یک غاز میزدم. اما این کار مرتب سه چهار هفته بیشتر دوام نکرد. خسته شدم. ناچار به مدرسه بیشتر میرسیدم. یاد روزهای قدیمی با دوستان قدیمی به خیر چه آدمهای پاک و بیآلایشی بودند، چه شخصیتهای بینام و نشانی و هر کدام با چه زبانی و با چه ادا و اطوارهای مخصوص به خودشان و این جوانهای چلفتهای. چه مقلدهای بیدردسری برای فرهنگیمابی! نه خبری از دیروزشان داشتند و نه از املاک تازهای که با هفتاد واسطه به دستشان داده بودند، چیزی سرشان میشد. بدتر از همه بیدست و پاییشان بود. آرام و مرتب درست مثل واگن شاه عبدالعظیم میآمدند و میرفتند. فقط بلد بودند روزی ده دقیقه دیرتر بیایند و همین. و از این هم بدتر تنگنظریشان بود.
سه بار شاهد دعواهایی بودم که سر یک گلدان میخک یا شمعدانی بود. بچهباغبانها زیاد بودند و هر کدامشان حداقل ماهی یک گلدان میخک یا شمعدانی میآوردند که در آن برف و سرما نعمتی بود. اول تصمیم گرفتم، مدرسه را با آنها زینت دهم. ولی چه فایده؟ نه کسی آبشان میداد و نه مواظبتی. و باز بدتر از همهی اینها، بیشخصیتی معلمها بود که درماندهام کرده بود. دو کلمه نمیتوانستند حرف بزنند. عجب هیچکارههایی بودند! احساس کردم که روز به روز در کلاسها معلمها به جای دانشآموزان جاافتادهتر میشوند. در نتیجه گفتم بیشتر متوجه بچهها باشم.
آنها که تنها با ناظم سر و کار داشتند و مثل این بود که به من فقط یک سلام نیمهجویده بدهکارند. با این همه نومیدکننده نبودند. توی کوچه مواظبشان بودم. میخواستم حرف و سخنها و درد دلها و افکارشان را از یک فحش نیمهکاره یا از یک ادای نیمهتمام حدس بزنم، که سلامنکرده در میرفتند. خیلی کم تنها به مدرسه میآمدند. پیدا بود که سر راه همدیگر میایستند یا در خانهی یکدیگر میروند. سه چهار نفرشان هم با اسکورت میآمدند. از بیست سی نفری که ناهار میماندند، فقط دو نفرشان چلو خورش میآوردند؛ فراش اولی مدرسه برایم خبر میآورد. بقیه گوشتکوبیده، پنیر گردوئی، دم پختکی و از این جور چیزها. دو نفرشان هم بودند که نان سنگک خالی میآوردند. برادر بودند. پنجم و سوم. صبح که میآمدند، جیبهاشان باد کرده بود. سنگک را نصف میکردند و توی جیبهاشان میتپاندند و ظهر میشد، مثل آنهایی که ناهارشان را در خانه میخورند، میرفتند بیرون. من فقط بیرون رفتنشان را میدیدم. اما حتی همینها هر کدام روزی، یکی دو قران از فراش مدرسه خرت و خورت میخریدند. از همان فراش قدیمی مدرسه که ماهی پنج تومان سرایداریش را وصول کرده بودم. هر روز که وارد اتاقم میشدم پشت سر من میآمد بارانیام را بر میداشت و شروع میکرد به گزارش دادن، که دیروز باز دو نفر از معلمها سر یک گلدان دعوا کردهاند یا مأمور فرماندار نظامی آمده یا دفتردار عوض شده و از این اباطیل... پیدا بود که فراش جدید هم در مطالبی که او میگفت، سهمی داردادامه دارد....
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.