
نگه کرد رستم به روشن روان / به گاه و سپاه و در پهلوان
نیامدش با مغز گفتار اوی / سرش تیزتر شد به آزار اوی
رستم در جواب او چنین گفت: ای پادشاه بی خرد! همانا که روزگارت تیره و تار شده است. گمان کرده ای که پهلوانی مانند رستم به گنج و سپاه تو نیاز دارد؟ فرزند زال خود پادشاه نیمی از جهان است و در جهان همتایی ندارد...نیامدش با مغز گفتار اوی / سرش تیزتر شد به آزار اوی
دیگر در این باب زبانت را نجنبان چرا که رستم زبانت را از دهانت بیرون می آورد.
شاه چنان از این گفتگو خشمگین شد که برای ریختن خون او برای دژخیم گوهر افشاند و گفت: این پیک را بگیر و در نزد من از تخت فرو آورش و گردن بزن.
جلاد تا پای تخت آمد تا دست رستم را بگیرد امّا رستم او را بر زمین زد و یک پای او را گرفت و پای دیگرش را بر پای دیگر و دو پای او را گرفت و پای دیگرش را بر پای دیگر جلاد گذاشت و دو پای او را از هم درید و آنگاه با صدای بلند فریاد بر آورد که: اگر از پادشاه اجازه داشتم که با لشکرت کارزا کنم، تو و لشکرت را همینجا خوار و زار می کردم.
رستم این را گفت و در حالی که چشم هایش مانند دو کاسه خون شده بود از بارگاه شاه مازندران بیرون آمد. شاه مازندران از دست و زبان پهلوان بر خود لرزید، پس خلعتی شاهوار برای رستم آورد. امّا رستم آن جامه و اسب و طلای اهدایی او را نپذیرفت زیرا که گرفتن آن هدایا برایش ننگ بود. خشمگین از بارگاه او بیرون آمد در حالی که بخت شاه مازندران را تیره و تار می دید. سرش از آن گفتگوها سنگین شده بود. از مازندران بیرون آمد. وقتی رستم با دلی پر از کینه به نزد کاووس آمد، هر چه در مازندران دیده و شنیده بود به وی باز گفت و ادامه داد: دیگر رای زنی نکن و برای نبرد با آن دیوان خود را آماده کن! بدان که همه پهلوانان آنجا به چشم من بسیار خوار و حقیرند و پیش من به یک ذره خاک هم نمی ارزند. من با این گرز دمار از روزگارشان بر می آورم. تو خود خواهی دید که همه چیز به کام تو خواهد گشت و من درمان درد دل هایمان را همین می دانم.
به همت : مرضیه بخشایی
مسئول روابط عمومی رادیو مهرآوا
مسئول انجمن های: تاریخ ، دانستنی ها(موسیقی) ، اخبار اجتماعی ، کامپیوتر و فناوری اطلاعات ، تاریخ(کتابخانه) ، اجتماعی ، مناسبتها
ایمیل: bakhshaei2009@yahoo.com
شاه چنان از این گفتگو خشمگین شد که برای ریختن خون او برای دژخیم گوهر افشاند و گفت: این پیک را بگیر و در نزد من از تخت فرو آورش و گردن بزن.
جلاد تا پای تخت آمد تا دست رستم را بگیرد امّا رستم او را بر زمین زد و یک پای او را گرفت و پای دیگرش را بر پای دیگر و دو پای او را گرفت و پای دیگرش را بر پای دیگر جلاد گذاشت و دو پای او را از هم درید و آنگاه با صدای بلند فریاد بر آورد که: اگر از پادشاه اجازه داشتم که با لشکرت کارزا کنم، تو و لشکرت را همینجا خوار و زار می کردم.
رستم این را گفت و در حالی که چشم هایش مانند دو کاسه خون شده بود از بارگاه شاه مازندران بیرون آمد. شاه مازندران از دست و زبان پهلوان بر خود لرزید، پس خلعتی شاهوار برای رستم آورد. امّا رستم آن جامه و اسب و طلای اهدایی او را نپذیرفت زیرا که گرفتن آن هدایا برایش ننگ بود. خشمگین از بارگاه او بیرون آمد در حالی که بخت شاه مازندران را تیره و تار می دید. سرش از آن گفتگوها سنگین شده بود. از مازندران بیرون آمد. وقتی رستم با دلی پر از کینه به نزد کاووس آمد، هر چه در مازندران دیده و شنیده بود به وی باز گفت و ادامه داد: دیگر رای زنی نکن و برای نبرد با آن دیوان خود را آماده کن! بدان که همه پهلوانان آنجا به چشم من بسیار خوار و حقیرند و پیش من به یک ذره خاک هم نمی ارزند. من با این گرز دمار از روزگارشان بر می آورم. تو خود خواهی دید که همه چیز به کام تو خواهد گشت و من درمان درد دل هایمان را همین می دانم.

مسئول روابط عمومی رادیو مهرآوا
مسئول انجمن های: تاریخ ، دانستنی ها(موسیقی) ، اخبار اجتماعی ، کامپیوتر و فناوری اطلاعات ، تاریخ(کتابخانه) ، اجتماعی ، مناسبتها
ایمیل: bakhshaei2009@yahoo.com
0 نظر