این داستان: اعتقاد

مرد جوانی که بیدین و ملتحد تربیت شده بود برای قهرمانی شیرجه المپیک تمرین میکرد. تنها از راه صحبتهای دوست مسیحی پرحرفش تحت تاثیر دین بود. او هیچوقت به موعظههای دوستش گوش نمیکرد ولی اغلب آنها را میشنید.
در شبی مهتابی به استخر سرپوشیده کالجی که در آن تحصیل میکرد رفت. همه چراغها خاموش بودند اما به خاطر اینکه استخر نورگیر خوبی داشت و در آن شب هم ماه میدرخشید نور کافی برای تمرین وجود داشت.
مرد جوان به بالاترین قسمت تخته شیرجه رفت، در لبه تخته پشت به استخر ایستاد و دستهایش را باز کرد، سایهاش را بر روی دیوار دید، سایه او به شکل یک صلیب بود.
به جای شیرجه زدن، زانو زد و دعا کرد که خدا بخشی از وجودش شود و به او کمک کند. در همان حین وقتی مرد جوان وقتی برای شیرجه زدن ایستاد، نگهبانی وارد شد و چراغها را روشن کرد. مرد جوان برای مدتی با تعجب به استخر خیره شده بود و میگریست چون استخر برای تعمیرات آبی نداشت!
پند شماره 27:
چه زیباست مهربانی خداوند برای تمامی بندگانش. پروردگاری که توبه مخلوق خود را در لحظه میپذیرد، خداوندی که به یک چشم به هم زدن گناهانت را میبخشد.
جایی این متن زیبا را خواندم که نوشته بود:
گفتم که به پیری رسم و توبه کنم ... آنقدر جوان مرد و یکی پیر نشد
زمان برای بازگشت بسیار کم است؛ پس تا زمان را از دست ندادهایم، دستمان را به سوی معبود بگشاییم.
1 نظر