یادداشت نویسنده
گلساسادات بحری
خانم ایکس داستان عاشقانه دختری است که در خود، تنهایی عمیقی حس میکند و برای جدایی از این تنهایی به شخصیت دوم داستان پناه میبرد. داستان از مرگ همکار او توسط مواد مخدر در یک مهمانی شبانه آغاز میشود و او به دنبال سرنخی از مرگ سوگل با جناب بازپرس یا همان شخصیت دوم همکاری میکند. این داستان زاییده ذهن نویسنده است و در آن نامها و شخصیتپردازی حقیقی نیست. در این داستان وقایع و اتفاق¬ها بر اساس احساساتم از علاقه تا عشق نوشته شده است. توصیفات بر مبنای حالات و شخصیتهای فردیام طراحی شده است به گونهای که در این داستان انگار خودم نقش اول را ایفا میکنم و اما شخصیت دوم در این داستان واقعی نیست.
خانم ایکس داستان عاشقانه دختری است که در خود، تنهایی عمیقی حس میکند و برای جدایی از این تنهایی به شخصیت دوم داستان پناه میبرد. داستان از مرگ همکار او توسط مواد مخدر در یک مهمانی شبانه آغاز میشود و او به دنبال سرنخی از مرگ سوگل با جناب بازپرس یا همان شخصیت دوم همکاری میکند. این داستان زاییده ذهن نویسنده است و در آن نامها و شخصیتپردازی حقیقی نیست. در این داستان وقایع و اتفاق¬ها بر اساس احساساتم از علاقه تا عشق نوشته شده است. توصیفات بر مبنای حالات و شخصیتهای فردیام طراحی شده است به گونهای که در این داستان انگار خودم نقش اول را ایفا میکنم و اما شخصیت دوم در این داستان واقعی نیست.
قسمت دوم
انگار حنجرهام صدایش را زودتر از اینکه مغزم فرمان بدهد روی میز ریخت:
- منم همینطور!
اَبروی سمت راست صورتش را تاب داد و دماغش را آهسته بالا کشید، حدس زدم از اینکه زبری دستمال را دور بینی قرمز شده و پُف کردهاش بکشد اجتناب میکند:
- برای همین جای دوستتون مرتب تو کتابخونه میایستادین؟
- سوگل دختر بدی نبود، ما با هم کار میکردیم، خیلی اوقات از من میخواست جاش شیفت وایسم ... اون اخلاقای خاص خودشو داشت...
سکوت کردم و بازپرس در صندلیاش تکان خورد:
- گفتین اخلاقای خاصش چی بود؟
نمیدانستم بگویم یا نه، اما سوگل بیش از اندازه با پسرهای الوات حرف میزد، اصلا سلیقهاش همین بود، آدمهای درست و حسابی را میپراند و تمام زمانهایی که من در کتابخانه، شیفتش را پر کرده بودم با دوست فابَش این رستوران و آن رستوران چرخیده بود...
سکوت طولانیام نگاه باز پرس را سنگینتر کرد، لحظهای از من چشم برنمیداشت، ترسیدم اما شبیه ترس از متهم شدن نبود:
- به خدا من چیزی از دوستاش نمیدونم. من اصلا نمیدونستم اون شب میخواد بره اونجا، واقعا نمیدونم چرا مُرد!
بازپرس نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد، از بس نشسته بود چروکهایی روی شلوارش حک شده بودند، به طرفم آمد، دست چپش را به پشتی صندلیام عمود کرد و به سمت صورتم خم شد. نفسم را در سینه حبس کردم، احساس کردم چیزی مسریتر از آنفولانزا در چشمهایش برق میزنند:
- میخوام کمکم کنید! از امروز تا وقتی این پرونده بسته بشه، قبول؟!
آب دهانم را با صدای بلندی قورت دادم:
- من هر چی بدونم میگم...
او دوباره برگشت تا سر جایش بنشیند، در راه رسیدن تا صندلیاش صدایم شجاعانهتر از قبل از صندوق صوتی حنجرهام بیرون ریخت:
- میتونم اسمتون رو بپرسم؟
و او نرسیده به پشت میز سرش را به سمتم چرخاند، اما بلافاصله لبخند زد، چشمهایش را به میز سپرد و با نوک انگشتانش بشقاب لیمو شیرینها را جابهجا کرد.
- صادقی... حالا میتونید برید، شمارتونو دارم، باهاتون تماس میگیرم...
بلند شدم، هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که نفر بعدی به داخل احضار شد...
0 نظر