اسماعیل نواب صفا شاعر پر شور و دلسوخته کرمانشاهی
سال 1325 پس از قریب دو سال که شخصاً روزنامه سیاسی «بهرام» را انتشار می دادم به عنوان سردبیر روزنامه توفیق برگشتم. در سال علاوه بر نویسندگان قدیمی، توفیق از همکاری یکی دو نویسنده تازه کار و جوان سود می برد. یکی «کریم فکور» که هنوز دانشگاه را تمام نکرده بود و دیگری «اسماعیل نواب صفا» که تازه از کرمانشاه به تهران آمده بود و مثل سایر جوان ها سری پر شور داشت و بنا به گفته خودش به تازگی اقدام به سرودن اشعار فکاهی کرده بود.
یک شب در جلسات هفتگی نویسندگان توفیق، نواب صفا غزلی خواند که به دل ها نشست. غزلی که یکی دو سال بعد همه جا دهان به دهان می گشت و بیان کننده احساسات عمیق یک شاعر دلسوز بود:
من چیستم حکایت از یاد رفته ای تصویری از جوانی برباد رفته ای
همان شب این جوان پرشور کرمانشاهی به جمع ما پیوست، به جمع من و ابوالقاسم حالت و عبدالله محمدی و یکی دو تن دیگر از نویسندگان و شاعران توفیق. اولین منزل یک کافه زیرزمینی در خیابان نادری بود که پاتوق همیشگی حالت محسوب می شد. از آن کافه های شلوغ و به قول معروف «ساز زن ضربی» با مشتری های آنچنانی و خیلی چیزهای دیگر. در اولین منزل معمولاً بچه ها «ته بندی» می کردند و حدود ساعت ده شب نوبت به کافه کریستال و بین المللی و بالاخره «جمشید» می رسید. در کافه جمشید که آخرین منزل بود تعدادی از دوستان «سرراهی» به ما اضافه می شدند و آخر شب چند نفری بدون خداحافظی راه خانه را در پیش می گرفتند و آنها که قادر نبودند به خانه بروند و اجباری هم نداشتند «چون مجرد بودند» به خانه من که وسط خیابان لاله زار واقع شده بود می آمدند.
آن شب «نواب صفا، مصطفی اسکویی و اکبر مشکین» آمدند تا زیر کرسی اطاق من که همیشه داغ بود بخوابند. این سه نفر سیگار می کشیدند ولی من هنوز سیگاری نشده بودم، در آن شب سرد زمستانی که برف سراسر خیابان ها را پوشانده بود، ساعت ها طول کشید تا به خانه رسیدیم. حدود ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب وارد خانه شدیم. منقل زیر کرسی سرد و خاموش بود و اهالی منزل هم گویا به مهمانی رفته بودند. تصمیم گرفتیم بخاری نفتی را روشن کنیم ولی پیت نفت را پیدا نمی کردیم. نواب صفا گفت برویم بیرون هم نفت بخریم و هم سیگار. گفتم همه جا بسته است، گفت جوینده یابنده است. توی این سرما که نمی شود خوابید، بلند شدیم و رفتیم بیرون. برف و بوران کولاک می کرد ولی برای ما که کله ها را گرم کرده بودیم اهمیتی نداشت. از خیابان لاله زار به میدام مخبرالدوله رفتیم و از آننجا به خیابان شاه آباد رفتیم مغازه ها بسته بود، یکی گفت جلوی در هتل پالاس همیشه تا صبح یک سیگار فروش دوره گرد سیگار و آدامس و شوکولات می فروشد، توی آن برف خودمان را دوان دوان به هتل پالاس رساندیم، از مرد سیگار فروش خبری نبود، از خیابان منوچهری به قهوه خانه ای در«ولی آباد» سر زدیم، کمی نفت در بطری ریخت و به دستمان داد و در مقابل سوال نواب صفا که پرسیده بود قوطی سیگار گرگانت را می فروشی؟ گفت جانم را می فروشم و سیگارم را نمی فروشم، همین یک قوطی است تا صبح و بالاخره در برابر اصرار و سماجت بچه ها حاضر شد فقط سه عدد سیگار در اختیار آنها بگذارد و پولی هم نگیرد.
به خانه برگشتیم و بخاری را روشن کردیم و دوستان پس از ده دقیقه سیگارهای اهدایی را آتش زدند. من کم کم به خواب می رفتم ولی هنوز حرف های آنها را می شنیدم که می گفتند اگر سیگار تمام شود چه کنیم؟ و نواب صفا می گفت که من عادت دارم تا صبح لااقل پنج شش بار بیدار شوم و سیگار بکشم.
صبح که از خواب بیدار شدم صفا را دیدم که با کت و شلوار روی صندلی نشسته و به گفته خودش تا دمیدن صبح مژه به هم نزده است.
همکاری نواب صفا با روحبخش
چند روز بعد نواب صفا که حالا دیگر با من صمیمی تر شده بود گفت که به روی یک آهنگ معروف کردی یک شعر فارسی گذاشته است و میل دارد این شعر را در اختیار «روحبخش» بگذارد. آن روزها روحبخش با تاکستانی و شاپور نیاکان کار می کرد. شاپور نیاکان که یک ویونولیست چیره دست و یک آهنگساز ماهر و حساس بود غالباً در کافه رستوران ها و اغذیه فروشی های معروف تهران با من برخورد می کرد. جوانی بود با سواد و گوشه گیر و بی ادعا که بسیاری از آهنگ های خوب روحبخش ساخته اوست.
تصادفاً شاپور را یک شب در اغذیه فروشی «خاچیک» پیدا کردم و جریان شعر نواب صفا را با او در میان گذاشتم. بلافاصله با روحبخش قراری گذاشت و چند روز بعد من و نواب صفا به اتفاق شاپور نیاکان به خانه روحبخش رفتیم.
نواب صفا با شرم و حیای خاصی گفت که تا به حال تصنیفی نساخته ام و نمی دانم این شعر چگونه از آب درخواهد آمد، به هر حال ممنون می شوم اگر آن را بخوانید. دو سه هفته بعد روحبخش اولین ترانه نواب صفا را در رادیو خواند و کمی بعد از آن به هر کجا که می رفتیم این ترانه را از زبان مردم کوچه و بازار می شنیدیم.
موسم گل شد وقت گل چیدن
خوش بود چهره گلرخان دیدن
به خیالم که زحالم با خبر هستی ای گل... نه
بر سر من کشی دستی ای گل... نه
وقتی این ترانه مورد قبول جامعه آن روز واقع شد «صفا» که گویا در مخفلی با «مهدی خالدی و علی زاهدی» آشنا شده بود روی یکی از آهنگ های خالدی در مایه شور تصنیف «دلی دارم که درمان نمی بیند- سری دارم که سامان نمی بیند» را ساخت که با صدای دلکش از رادیو پخش شد، پس از آن روابط صفا، خالدی و زاهدی نزدیک تر شد به طوری که اغلب اوقات در محافل و مجامع با هم دیده می شدند و هفته ای یک روز، خالدی و زاهدی، نواب صفا را به خانه خودشان می بردند و در عرض چند ساعت یک ترانه جدیدخلق می شد.
خود من اولین بار به وسیله نواب صفا به خانه زاهدی و خالدی رفتم. آن روز خالدی از من خواست تا بر روی یکی از آهنگهایش شعری بگذارم و صفا هم مرا تشویق به این کار کرد. من به خالدی گفتم که علاوه بر ده ها ترانه فکاهی که ساخته ام، ترانه های جدی هم دارم که به وسیله قنبری در رادیو خوانده شده ولی این ترانه ها در واقع برای آهنگ های «پاپ» است و من تا به حال روز آهنگ های اصیل ایرانی شعری نساخته ام اما خالدی و زاهدی و نواب صفا اصرار کردند و من بر روی یک آهنگ در مایه شوشتری این شعر را گذاشتم:
زده بر آتش من دامن
این عشوه ها که می کنی با من
من ز تو بوسه تو جان خواهی
یا تو به کام دل رسی یا من
به هر حال نواب صفا که ابتدا در خدمت وزارت بهداری بود به اداه کل گمرک منتقل شد و به خرمشهر رفت، مدت ها از او خبری نداشتیم تا یک شب ناگهان در صفحه اول روزنامه اطلاعات خواندیم که نواب صفا با ضربات چاقوی یک کارگر اخراجی گمرک مجروح شد. بلافاصله با مقامات گمرک تماس گرفتیم و در ظرف چند ساعت به ما اطمینان دادند که خطر مرتفع شده است. خالدی و زاهدی که با بسیاری از رجال آن زمان در تماس بودند اقدامات موثری انجام دادند تا سرانجام توانستند صفا را به گمرک تهران منتقل کنند. او در گمرک تا مقام مدیر کلی پیش رفت ولی یک روز به این دلیل که جلوی اعمال نفوذ یکی از مقامات ایستادگی کرده بود از شغلش استعفا داد و همراه «ملک» شهردار جدید تهران به عنوان رئیس روابط عمومی به شهرداری رفت.
در طول این مدت نواب صفا با دختری از شیراز آشنا شد که کار این آشنایی به عشق و عاشقی و سرانجام به ازدواج کشید. صفا، زیباترین ترانه هایش را برای آن دختر یعنی همسرش سروده است همچنین آخرین ترانه ای که در شیراز سروده شده ولی این یکی بوی فراق و بوی یأس و ناامیدی می داد: «رفتم و بار سفر بستم.... با تو هستم هر کجا هستم» با صدای هایده.
وقتی نواب صفا خسته و دلشکسته از شیراز از شهر عشق برگشت در جمع دوستان سابق کسی باقی نماده بود. من و حالت و محمدی ازدواج کرده بودیم. صفا به رادیو آمد و عضو شورای نویسندگان شد. برنامه کاروانی از شعر و موسیقی را او بنیان گذاشت و همچنین برنامه های دیگر.
بیماری صفا در اصفهان
در سال 1348 مدیر کل رادیو اصفهان شد و اسفند سال 49، هنگامی که من برای ضبط برنامه های نوروزی به اصفهان رفتم ساعت ها نشستیم و از گذشته ها گفتیم. از خودمان و از یارانی که دیگر نبودند. از داریوش رفیعی و عبدالله محمدی و...
سه روز به عید نوروز مانده صفا را در بیمارستان بستری کردند تا غده ای را که در گردنش بود بیرون بیاورند. تمام شب من و منوچهر نوذری و شاهرخ نادری پشت در اطاق عمل بودیم، هفت ساعت زیر عمل بود اما لطف خداوند شامل حالش بود و نجات پیدا کرد. سال بعد صفا به عنوان نماینده مردم اصفهان به مجلس شورای ملی رفت، خودش به شوخی می گفت:
هر چه باشد من از وکلای دیگر طبیعی ترم چون مردم مرا از ترانه هایم می شناسند.
آن دوره آخرین دوره مجلس بود و به پایان نرسید. انقلاب تمام مهره های انقلاب سفید را خانه نشین کرد، از جمله نواب صفا را. او و مجید محسنی، وکیل دماوند از وکلایی بودند که از باز پس دادن حقوق دوران نمایندگی معاف شدند.
اول اردیبهشت 1358 من در تهران انقلاب زده اولین شماره روزنامه «حاجی بابا» را بعد از 26 سال توقیف انتشار دادم. از نویسندگان سابق حاجی بابا، دکتر جمشاد زارع الشعرا و مرشد صفا در کنارم بودند. مرشد صفا یعنی نواب صفا که بر وزن اشعار شیر خدا شعر فکاهی می ساخت.
سه سال پیش تلفن خانه من در نیویورک زنگ زد، کسی از آن طرف گفت من از کانادا تلفن می کنم نواب صفا می خواهد با شما صحبت کند. وقتی پس از سال ها دوری صدای نواب صفا را شنیدم باورم نشد. آمده بود پسرانش را ببیند، در ضمن سری هم به یکی از دوستانش در کانادا بزند. گفت شماره تلفن ترا به زحمت پیدا کردم، دلم می خواهد هنگان مراجعت به تهران دو سه روزی ترا ببینم و من از او قول گرفتم که به نیویورک بیاید و چند روزی پیش ما بماند. یک هفته پیش از تاریخی که قرار گذاشته بودیم زنگ زد و گفت متأسفانه نمی توانیم بیایم، بلیطم را برای سفر به نیویورک عوض نکردند آن وقت لحظه ای سکوت کرد و گفت می دانی به چه چیز فکرم می کنم؟ به این که من و تو چهل و پنج سال است که با یکدیگر دوستیم و تا به حال کوچکترین کدورتی از هم نداشتیم. راستی که چه روزهای خوبی بود آن روزها که گذشت.... یعنی عمرمان کفاف می دهد که باز هم همدیگر را ببینیم.
صفا به تهران رفت و آخرین سروده اش را درباره مرگ «حسین قوامی» بود برای من فرستاد.
ادامه دارد...
منبع: کتاب خاطراتی از هنرمندان
نویسنده: پرویز خطیبی
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.