کلاس سوم ابتدایی بودم که آن اتفاق جالب رخ داد. خواهرزاده ام مسعود به خانه ما آمده بود تا به یکی از بزرگترین آروزهای من جامه عمل بپوشاند. آمده بود مرا به سالن تئاتر مرکزی ببرد که جزو شاگردان یک کلاس روی صحنه بروم.
طبق معمول آن زمان مادرم مخالفت کرد و حرفش این بود که اگر آقا یعنی پدرم بفهمد چه خواهد شد؟ و خواهر بزرگتر دفاع می کرد و می گفت مگر زمین به آسمان می رود؟ این بچه ذوق این کار را دارد، ذوقش را نکشید، بگذارید به همان راهی که می خواهد برود، سرانجام مادر رضایت داد و قرار شد کسی از اهل خانه مطلب را با پدرم در میان نگذارد، اگرچه پدرم رابطه مستقیم با ما نداشت و در حیاط بیرونی زندگی می کرد و ما بچه ها در حیاط اندرونی در واقع همه کارها را مادرم انجام می داد، پدر حتی نمی دانست ما به کدام مدرسه می رویم و کلاس چندم هستیم.
طبق معمول آن زمان مادرم مخالفت کرد و حرفش این بود که اگر آقا یعنی پدرم بفهمد چه خواهد شد؟ و خواهر بزرگتر دفاع می کرد و می گفت مگر زمین به آسمان می رود؟ این بچه ذوق این کار را دارد، ذوقش را نکشید، بگذارید به همان راهی که می خواهد برود، سرانجام مادر رضایت داد و قرار شد کسی از اهل خانه مطلب را با پدرم در میان نگذارد، اگرچه پدرم رابطه مستقیم با ما نداشت و در حیاط بیرونی زندگی می کرد و ما بچه ها در حیاط اندرونی در واقع همه کارها را مادرم انجام می داد، پدر حتی نمی دانست ما به کدام مدرسه می رویم و کلاس چندم هستیم.

کمی از شب گذشته مسعود خان دست مرا گرفت و به محل تئاتر تابستانی که روبه روی خانه خودمان (خیابان لاله زار محل فعلی سینما ایران) واقع شده بود برد، من با بسیاری از هنرپیشگان معروف آن زمان آشنا بودم هنرمندانی چون معزالدیوان فرکی، پرخیده، نیکتاج صبری، گرمسیری، خیرخواه و نوشین.
نوشین تازه از اروپا برگشته بود و می خواست شیوه تئاتر مدرن فرانسه را در ایران پیاده کند. او سبک خاصی داشت که هنوز درست جا نیفتاده بود. نمایش توپاز اثر مارسل پانیول فرانسوی ظاهراً اولین نمایش مدرنی بود که نوشین به روی صحنه برد. توپاز یا مردم داستان معلم درستکاری بود که به خاطر عدم اطاعت از دستورات پدر پولدار که می خواست برای فرزند تنبلش نمره بخرد از کار برکنار شد. در همین نمایش بود که شاگردان سر کلاس درس دیده می شدند و قرار بود من هم یکی از همان شاگردان باشم.
وقتی با مسعود خان داخل سالن تابستانی شدیم هنرپیشگان دلخواهم را در گوشه و کنار دیدم که هر کدام به کاری مشغول بودند. معزالدیوان فکری با ویولن آهنگی را می نواخت و خانمی با موهای بلند و صدایی گرم و رسا آواز می خواند، روی صحنه نوشین با چند تا پسر بچه سر و کله می زد و خیرخواه و خاشع هم تماشا می کردند. خاشع در مدرسه ما (مدرسه سیروس) کلاس هفتم بود و به عنوان مبصر صف بر ما سومی ها ریاست داشت خیرخواه را بارها و بارها در نقش مشهدی عباد دیده بودم که قبل از ازدواج روی صحنه به حمام عمومی می رفت و حسین پسرک حمامی جنب خانه ما نقش دلاک را بازی می کرد و به من افاده می فروخت که هنرپیشه تئاتر است.
باید بگویم که مسعود خان خواهرزاده ام به دلیل خاصی مورد احترام آن گروه بود او فرزند علی اکبر نکویی صاحب و بنیانگذار تئاتر نکویی بود که بعدها به سینما هما تبدیل شد. بر طبق قراردادی که ارباب افلاطون شاهرخ با نکویی بسته بود، تئاتر نکویی تا دو سه ماه دیگر در اختیار نوشین گذاشته می شد. تئاتر نکویی در آن زمان (سال 1312 خورشیدی) یکی از مدرن ترین سالن ها بود که برای اولین بار از صحنه گردان استفاده می کرد، یعنی دکورهای مورد نظر در کنار هم و پشت به پشت چیده می شد و به هنگام تعویض با یک سوئیچ صحنه باغ جای خودش را به صحنه اطاق می داد.
آن شب من با شرم و خجالت و ترس و دلهره روی صحنه رفتم و روی نیمکت مدرسه نشستم و طبق دستور کارگردان به اتفاق بچه های دیگر به شیطنت و بازیگوشی پرداختم و همین که زنگ تفریح زده شد به طرف پشت صحنه دویدم. پشت سن همان خانم که همراه با ساز معزالدیوان فکری آواز می خواند و موهای بلند و فرفری داشت جلویم را گرفت و با لبخند گفت آفرین آقا کوچولو خیلی قشنگ بازی کردی.
من چیزی نگفتم و صورتم از خجالت سرخ شد مثل برق آمدم بیرون، خواهرها که برای تماشای نمایش آمده بودند دوره ام کردند و احسنت و آفرین گفتند در حقیقت من کاری صورت نداده بودم ولی تشویق ها و حرفی که آن خانم مو بلند زده بود مرا به فکر واداشت. تا صبح نخوابیدم و روی پشت بام غلت زدم، صبح خیلی زود حسین را دیدم که لنگ های خیس را آویزان می کرد تا خشک شود گفت شنیدم دیشب بازی کردی گفتم آره از کی شنیدی گفت از مشدی حسین، مستخدمتان، آخر صبح زود آمده بود حمام. می تونی مرا هم ببری؟ گفتم تو که شاگرد مدرسه نیستی. ساکت شد و به کارش ادامه داد از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و بلند شدم به طرف دیواری که رویش ایستاده بود رفتم گفتم به مسعودخان خواهرزاده ام می گویم یک کاری برایت بکند. گفت خیلی دلم می خواد آرتیست بشم. بعد ادای رقصیدن مشدی عباد را درآورد و هر دو خندیدیم دو شب بعد دیدم حسین هم آمده است که جزو شاگردها سر کلاس بنشیند پرسیدم چطور شد قبولت کردند؟ گفت آن خانم مو بلند سفارشم را کرد. نگاه کردم و همان خانم را دیدم که با یکی دو نفر صحبت می کند پرسیدم تو این خانم را می شناسی؟ گفت اسمش عزت خانم است. آواز خوبی می خواند یک دفعه در نمایش مشدی عباد مرا دیده بوده و می دانست که استعداد دارم سفارشم را به آقای نوشین کرده.
آن شب گذشت و چند ماه بعد سالن تئاتر نکویی با نمایشنامه نادرشاه افشار شروع به کار کرد بعد نمایش های دیگری روی صحنه رفت و بالاخره اپرت یوسف و زلیخا که آوازش را لرتا می خواند و یک کنسرت مجلل که خواننده اش همان خانم مو بلند بود، خانم عزت روحبخش.
مدتی بعد صفحات روحبخش به بازار امد این صفحات بعد از صفحات قمرالملوک وزیری، روح انگیز، ملوک ضرابی و بدیع زاده برای من تازگی داشت. خواننده ای تازه نفس که من او را از نزدیک دیده بودم آن زمان یک صفحه فروشی کنار در خانه ما وجود داشت که از صبح تا شب صفحات جدید را از بلندگو پخش می کرد. این صدا در حیاط خانه ما می پیچید همچنانکه صدهای مربوط به فیلم های سینمایی را از پشت دیوار مشترکی که حیاط خانه ما را از سینما ایران جدا می کرد می شنیدم من تعداد زیادی صفحه خریده بودم که در اطاق خودم نگهداری می کردم، صفحات بدیع زاده، یکی یک پول خروس و ماشین مشدی ممدلی با اشعار فکاهی غلامرضا روحانی از صفحات دلخواه من بود با صفحه ای از نمایش یوسف و زلیخا با صدای لرتا که بعدها فهمیدم آهنگش از سرهنگ شب پره است. حالا یکی دو تا از صفحات روحبخش هم به کلکسیون من اضافه شده بود که تا چند سال قبل پیش از فروختن خانه پدری و نقل مکان از آنجا حفظش کرده بودم. بعدازظهرهای تابستان کار من گوش دادن به این صفحات بود و خواندن مجله گلهای رنگارنگ که برای خواهرم می آمد. برای آنکه سر و صدای گرامافون کسی را بیدار نکند به طبقه دوم عمارت جدیدی که در ضلع جنوبی خانه ساخته بودند می رفتم و درها را می بستم، آنقدر از صفحات دلخواهم استفاده کرده بودم که بیشتر این صفحات به خش خش افتاده بود.
سالها گذشت دوران دبستان و دبیرستان را طی کردم و سال 1322 به رادیو تهران رفتم. روحبخش با برادران وفادار برنامه هایی در رادیو اجرا می کرد و من اغلب روزهای جمعه که به محل فرستنده بی سیم می رفتم آن ها را می دیدم، برادران وفادار مجید و حمید مدت زمانی در کافه رستوران قرنفل که روبه روی خانه ما واقع شده بود کار می کردند، پدرشان آقای وفادار بزرگ ناظم کالج آمریکایی ها بود.
سال 1325 برای دومین بار به سر دبیری روزنامه فکاهی توفیق انتخاب شدم، پیش از آن شخصاً روزنامه بهرام را انتشار داده بودم که انتشار این روزنامه برایم دردسرهایی ایجاد کرد به هر حال در این دوران دو شاعر جوان و تازه کار به جمع شعرا و نویسندگان توفیق اضافه شدند نواب صفا و کریم فکور.
فکور دانشجوی سال دوم دانشکده ادبیات بود و نواب صفا از زادگاهش کرمانشاه آمده بود تا در وزارت بهداری استخدام شود وقتی شنید که من در رادیو کار می کنم و با اکثر خوانندگان و نوازندگان آشنایی دارم گفت که برای اولین بار روی یک آهنگ کردی شعر فارسی گذاشته است و خیلی مایل است که آن را روحبخش بخواند. آن روزها اشعار و آهنگ های روحبخش خیلی گل کرده بود از جمله تصنیف گاراژ بودم یارم سوار شد- دل مسافران بر من کباب شد که هنوز هم پیر و جوان آن را زمزمه می کنند.
به نواب صفا قول دادم با خانم روخبخش در این مورد صحبت کنم. اولین جمعه ای که روحبخش را دیدم موضوع را با او در میان گذاشتم خیلی آرام و خونسرد گفت باید ببینم چه جور شعری است.
با نواب صفا طبق قرار قبلی به خانه خانم روحبخش رفتیم، خانه اش در امیریه بود انتهای یک کوچه معروف که طرفین در ورودی دو عدد سکوب به چشم می خورد. نواب صفا قبل از ورود به خانه کفش هایش را روی سکوب گذاشت و با دستمال پاک کرد وارد هشتی که شدیم صدای روحبخش را شنیدم که می گفت بفرمایید تو.
نواب صفا شعرش را با همان آهنگ کردی خواند به صورت روحبخش خیره شدم به نظرم می آمد که خیلی خوشش آمده است شعر را گرفت و چند بار مرور کرد و یکبار هم با آهنگ خواند، بعد گفت: چه شعر قشنگی.
موسم گل شد وقت گل چیدن
خوش بود چهره گلرخان دیدن
به خیالم که ز حالم با خبر هستی ای گل- نه
بر سر ما کشی دستی ای گل- نه
و این ترانه عاشقانه وقتی با صدای گرم و لطیف روحبخش از رادیو پخش شد ناگهان همه ایران را تسخیر کرد، ترانه سرای تازه نفسی متولد شده بود به یمن صدای جادویی روحبخش که تا در صحنه بود اسمش بود و احترامش را داشتند. او همیشه با ترانه هایش می ماند...
ادامه دارد....
منبع: کتاب خاطراتی از هنرمندان
نویسنده: پرویز خطیبی
نوشین تازه از اروپا برگشته بود و می خواست شیوه تئاتر مدرن فرانسه را در ایران پیاده کند. او سبک خاصی داشت که هنوز درست جا نیفتاده بود. نمایش توپاز اثر مارسل پانیول فرانسوی ظاهراً اولین نمایش مدرنی بود که نوشین به روی صحنه برد. توپاز یا مردم داستان معلم درستکاری بود که به خاطر عدم اطاعت از دستورات پدر پولدار که می خواست برای فرزند تنبلش نمره بخرد از کار برکنار شد. در همین نمایش بود که شاگردان سر کلاس درس دیده می شدند و قرار بود من هم یکی از همان شاگردان باشم.
وقتی با مسعود خان داخل سالن تابستانی شدیم هنرپیشگان دلخواهم را در گوشه و کنار دیدم که هر کدام به کاری مشغول بودند. معزالدیوان فکری با ویولن آهنگی را می نواخت و خانمی با موهای بلند و صدایی گرم و رسا آواز می خواند، روی صحنه نوشین با چند تا پسر بچه سر و کله می زد و خیرخواه و خاشع هم تماشا می کردند. خاشع در مدرسه ما (مدرسه سیروس) کلاس هفتم بود و به عنوان مبصر صف بر ما سومی ها ریاست داشت خیرخواه را بارها و بارها در نقش مشهدی عباد دیده بودم که قبل از ازدواج روی صحنه به حمام عمومی می رفت و حسین پسرک حمامی جنب خانه ما نقش دلاک را بازی می کرد و به من افاده می فروخت که هنرپیشه تئاتر است.
باید بگویم که مسعود خان خواهرزاده ام به دلیل خاصی مورد احترام آن گروه بود او فرزند علی اکبر نکویی صاحب و بنیانگذار تئاتر نکویی بود که بعدها به سینما هما تبدیل شد. بر طبق قراردادی که ارباب افلاطون شاهرخ با نکویی بسته بود، تئاتر نکویی تا دو سه ماه دیگر در اختیار نوشین گذاشته می شد. تئاتر نکویی در آن زمان (سال 1312 خورشیدی) یکی از مدرن ترین سالن ها بود که برای اولین بار از صحنه گردان استفاده می کرد، یعنی دکورهای مورد نظر در کنار هم و پشت به پشت چیده می شد و به هنگام تعویض با یک سوئیچ صحنه باغ جای خودش را به صحنه اطاق می داد.
آن شب من با شرم و خجالت و ترس و دلهره روی صحنه رفتم و روی نیمکت مدرسه نشستم و طبق دستور کارگردان به اتفاق بچه های دیگر به شیطنت و بازیگوشی پرداختم و همین که زنگ تفریح زده شد به طرف پشت صحنه دویدم. پشت سن همان خانم که همراه با ساز معزالدیوان فکری آواز می خواند و موهای بلند و فرفری داشت جلویم را گرفت و با لبخند گفت آفرین آقا کوچولو خیلی قشنگ بازی کردی.
من چیزی نگفتم و صورتم از خجالت سرخ شد مثل برق آمدم بیرون، خواهرها که برای تماشای نمایش آمده بودند دوره ام کردند و احسنت و آفرین گفتند در حقیقت من کاری صورت نداده بودم ولی تشویق ها و حرفی که آن خانم مو بلند زده بود مرا به فکر واداشت. تا صبح نخوابیدم و روی پشت بام غلت زدم، صبح خیلی زود حسین را دیدم که لنگ های خیس را آویزان می کرد تا خشک شود گفت شنیدم دیشب بازی کردی گفتم آره از کی شنیدی گفت از مشدی حسین، مستخدمتان، آخر صبح زود آمده بود حمام. می تونی مرا هم ببری؟ گفتم تو که شاگرد مدرسه نیستی. ساکت شد و به کارش ادامه داد از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و بلند شدم به طرف دیواری که رویش ایستاده بود رفتم گفتم به مسعودخان خواهرزاده ام می گویم یک کاری برایت بکند. گفت خیلی دلم می خواد آرتیست بشم. بعد ادای رقصیدن مشدی عباد را درآورد و هر دو خندیدیم دو شب بعد دیدم حسین هم آمده است که جزو شاگردها سر کلاس بنشیند پرسیدم چطور شد قبولت کردند؟ گفت آن خانم مو بلند سفارشم را کرد. نگاه کردم و همان خانم را دیدم که با یکی دو نفر صحبت می کند پرسیدم تو این خانم را می شناسی؟ گفت اسمش عزت خانم است. آواز خوبی می خواند یک دفعه در نمایش مشدی عباد مرا دیده بوده و می دانست که استعداد دارم سفارشم را به آقای نوشین کرده.
آن شب گذشت و چند ماه بعد سالن تئاتر نکویی با نمایشنامه نادرشاه افشار شروع به کار کرد بعد نمایش های دیگری روی صحنه رفت و بالاخره اپرت یوسف و زلیخا که آوازش را لرتا می خواند و یک کنسرت مجلل که خواننده اش همان خانم مو بلند بود، خانم عزت روحبخش.
مدتی بعد صفحات روحبخش به بازار امد این صفحات بعد از صفحات قمرالملوک وزیری، روح انگیز، ملوک ضرابی و بدیع زاده برای من تازگی داشت. خواننده ای تازه نفس که من او را از نزدیک دیده بودم آن زمان یک صفحه فروشی کنار در خانه ما وجود داشت که از صبح تا شب صفحات جدید را از بلندگو پخش می کرد. این صدا در حیاط خانه ما می پیچید همچنانکه صدهای مربوط به فیلم های سینمایی را از پشت دیوار مشترکی که حیاط خانه ما را از سینما ایران جدا می کرد می شنیدم من تعداد زیادی صفحه خریده بودم که در اطاق خودم نگهداری می کردم، صفحات بدیع زاده، یکی یک پول خروس و ماشین مشدی ممدلی با اشعار فکاهی غلامرضا روحانی از صفحات دلخواه من بود با صفحه ای از نمایش یوسف و زلیخا با صدای لرتا که بعدها فهمیدم آهنگش از سرهنگ شب پره است. حالا یکی دو تا از صفحات روحبخش هم به کلکسیون من اضافه شده بود که تا چند سال قبل پیش از فروختن خانه پدری و نقل مکان از آنجا حفظش کرده بودم. بعدازظهرهای تابستان کار من گوش دادن به این صفحات بود و خواندن مجله گلهای رنگارنگ که برای خواهرم می آمد. برای آنکه سر و صدای گرامافون کسی را بیدار نکند به طبقه دوم عمارت جدیدی که در ضلع جنوبی خانه ساخته بودند می رفتم و درها را می بستم، آنقدر از صفحات دلخواهم استفاده کرده بودم که بیشتر این صفحات به خش خش افتاده بود.
سالها گذشت دوران دبستان و دبیرستان را طی کردم و سال 1322 به رادیو تهران رفتم. روحبخش با برادران وفادار برنامه هایی در رادیو اجرا می کرد و من اغلب روزهای جمعه که به محل فرستنده بی سیم می رفتم آن ها را می دیدم، برادران وفادار مجید و حمید مدت زمانی در کافه رستوران قرنفل که روبه روی خانه ما واقع شده بود کار می کردند، پدرشان آقای وفادار بزرگ ناظم کالج آمریکایی ها بود.
سال 1325 برای دومین بار به سر دبیری روزنامه فکاهی توفیق انتخاب شدم، پیش از آن شخصاً روزنامه بهرام را انتشار داده بودم که انتشار این روزنامه برایم دردسرهایی ایجاد کرد به هر حال در این دوران دو شاعر جوان و تازه کار به جمع شعرا و نویسندگان توفیق اضافه شدند نواب صفا و کریم فکور.
فکور دانشجوی سال دوم دانشکده ادبیات بود و نواب صفا از زادگاهش کرمانشاه آمده بود تا در وزارت بهداری استخدام شود وقتی شنید که من در رادیو کار می کنم و با اکثر خوانندگان و نوازندگان آشنایی دارم گفت که برای اولین بار روی یک آهنگ کردی شعر فارسی گذاشته است و خیلی مایل است که آن را روحبخش بخواند. آن روزها اشعار و آهنگ های روحبخش خیلی گل کرده بود از جمله تصنیف گاراژ بودم یارم سوار شد- دل مسافران بر من کباب شد که هنوز هم پیر و جوان آن را زمزمه می کنند.
به نواب صفا قول دادم با خانم روخبخش در این مورد صحبت کنم. اولین جمعه ای که روحبخش را دیدم موضوع را با او در میان گذاشتم خیلی آرام و خونسرد گفت باید ببینم چه جور شعری است.
با نواب صفا طبق قرار قبلی به خانه خانم روحبخش رفتیم، خانه اش در امیریه بود انتهای یک کوچه معروف که طرفین در ورودی دو عدد سکوب به چشم می خورد. نواب صفا قبل از ورود به خانه کفش هایش را روی سکوب گذاشت و با دستمال پاک کرد وارد هشتی که شدیم صدای روحبخش را شنیدم که می گفت بفرمایید تو.
نواب صفا شعرش را با همان آهنگ کردی خواند به صورت روحبخش خیره شدم به نظرم می آمد که خیلی خوشش آمده است شعر را گرفت و چند بار مرور کرد و یکبار هم با آهنگ خواند، بعد گفت: چه شعر قشنگی.
موسم گل شد وقت گل چیدن
خوش بود چهره گلرخان دیدن
به خیالم که ز حالم با خبر هستی ای گل- نه
بر سر ما کشی دستی ای گل- نه
و این ترانه عاشقانه وقتی با صدای گرم و لطیف روحبخش از رادیو پخش شد ناگهان همه ایران را تسخیر کرد، ترانه سرای تازه نفسی متولد شده بود به یمن صدای جادویی روحبخش که تا در صحنه بود اسمش بود و احترامش را داشتند. او همیشه با ترانه هایش می ماند...
ادامه دارد....
منبع: کتاب خاطراتی از هنرمندان
نویسنده: پرویز خطیبی
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.