صفحه اصلي > مطالب و مقالات موسیقایی > خاطراتی از هنرمندان(قسمت هفتاد و چهارم)

خاطراتی از هنرمندان(قسمت هفتاد و چهارم)


1 دی 1401. نويسنده: marzie.kokabian
شاپور نیاکان هنرمندی که زیاد می دانست
کمی به میدان فردوسی مانده، اوایل خیابان فرصت یک دکان کوچک عرق فروشی بود که هر روز نزدیک غروب چند نفر از هنرمندان در آنجا جمع می شدند و تا ساعاتی از شب گذشته می گفتند و می شنیدند و گاهی آثار تازه خودشان را برای همدیگر می خواندند. حسن این دکه در این بود که همه مشتری ها همدیگر را می شناختند و صاحب دکان که یک ارمنی مهربان بود همیشه این جمله را تکرار می کرد که اینجا خانه خودتان است.

خاطرات هنرمندان


جالب این که بحث های سیاسی و ادبی شعرا و نویسندگان سرشناس که اکثراً با هم اختلاف عقیده داشتند تمام مشتری ها را مشغول می کرد. آن روزها صحبت از حزب توده بود و سایر احزاب راست و میانه رو که طرفداران چندانی نداشتند، تقریباً بیشتر روشنفکران و هنرمندان بی آنکه عضو احزاب مختلف باشند به طریقی از چپ روها حمایت می کردند. گاه بحث و گفتگو کارش به جنگ و جدل می کشید و آنها که تماشاچی بودند میانه را می گرفتند و صلح و صفا برقرار می شد.

در میان آن عده از مشتریان هنرمند یک جوان چشم و ابرو مشکی و کم حرف و گوشه گیر هم بود که فقط گوش می کرد. آنقدر ترسناک بود که همه خیال می کردند وارد به امور سیاسی نیست و اصولاً به علت کم سوادی، خودش را وارد مباحث مختلف نمی کند.

یک شب که حنانه و نصرت رحمانی هم آمده بودند و نصرت مطابق معمول اشعار تازه اش را برای دیگران می خواند، مردی لاغر اندام که بعدها معلوم شد اسمش شهرآشوب است و شعر می گوید با اصرار فراوان از آن جوانک خواست تا یکی از اشعار خودش را بخواند. جوان اول امتناع کرد اما وقتی همه را مشتاق دید شعری را با آهنگ زیر لب زمزمه کرد:
غم اومده، غم اومده، انگشت بر در میزنه، انگشت بر در میزنه...
از غم نیاموزی چرا؟ رسم وفا ای بی وفا
غم با همه بیگانگی گاهی به ما سر میزنه

آهنگ که در مایه شوشتری همایون بود به دلها نشست و حاضران برایش کف زدند. یک مرد گردو فروش که مشتری آخر شب دکان بود چند عدد گردوی پوست کنده را که در بشقاب گذاشته بود به او و سایرین تعارف کرد، شهرآشوب گفت: شاپور نیاکان از همکاران فرهنگی من است، هم خوب ساز می زند و هم خوب شعر می گوید، این آهنگ که شنیدید از خود اوست.

چشم ها به سمت نیاکان خیره ماند، مردی که خوب ساز می زند و خوب آهنگ می سازد ولی ناشناس مانده است. شهرآشوب که انگار این سوال را دریافته بود اضافه کرد که شاپور کم ادعا و گوشه گیر است شاید شما بسیاری از آهنگ ها و اشعار او را از دهان خوانندگان م ختلف شنیده باشید. خوانندگانی مثل منوچهر همایون پور، قاسم جبلی، منوچهر شفیعی، بهرام سیر، خاتم روحبخش و خیلی های دیگر.

مرتضی حنانه پرسید ویولن پیش چه کسی مشق کردید؟ نیاکان گفت از 16 سالگی پیش خودم ساز زدم تا بالاخره از کاشان به تهران آمدم و با یک استاد آلمانی آشنا شدم و نوشتن نت را از او یاد گرفتم.
آن شب من و شاپور نیاکان و اکبر مشکین و شهرآشوب تا سپیده صبح توی خیابان ها پرسه زدیم و صبح زود به یک حمام عمومی در سرچشمه رفتیم و تن خودمان را به آب دادیم تا رفع خستگی کنیم، شاپور پر تر از آن بود که ما فکر می کردیم، آنقدر پر که هم از سیاست می گفت و هم از ادب و هنر و طرز بیانش و کلماتی را که ادا می کرد دلچسب و دلنشین بود. این مقدمه دوستی ما بود و فردا شب و شب های دیگر هم شاپور را دیدم و پای حرف هایش نشستیم. یکی از بچه ها گفت پس ما ساز ترا چه وقت بشنویم؟ شاپور مکثی کرد و گفت آبگوشت دوست دارید؟ منظورم آبگوشت قهوه خانه است. همه جواب مثبت دادند، من پرسیدم منظورت چیست؟

گفت بالاتر از مجلس شورای ملی نرسیده به سه راه ژاله یک قهوه خانه است که یک باغچه بزرگ دارد فردا ناهار مهمان من باشید به آبگوشت و ساز.
به قدری در حرف زدن صادق و بی ریا بود که فوراً قبول کردیم، روز بعد به آن قهوه خانه بزرگ که گفته بود رفتیم، بوی آبگوشت فضا را پر کرده بود زیر درخت ها، مشتری ها قالیچه پهن کرده و نشسته بودند آنقدر شلوغ بود که فکر کردم کسی به ما نخواهد رسید، اما ناگهان یک شاگرد و قهوه چی زبر و زرنگ آمد جلو ما و گفت: بفرمایید شاپور نیاکام (نیاکان را نیاکام می گفت) ته باغ زیر دیوار است.

راه افتادیم و به سمتی که نشان داده بود رفتیم شاپور از مدتی پیش آمده بود و انتظار ما را می کشید. لخت شدیم و نشستیم. من بارها و بارها آبگوشت قهوه خانه را خورده ام بوی به خصوصی دارد. اوایل که به مدرسه سن لویی می رفتم موقع ظهر بوی آبگوشت یکی از همین قهوه خانه خا که چسبیده به مدرسه ما بود بی تابم می کرد. نمی دانم چرا آن روز احساس کردم که این همان بوی آشناست.

آبگوشت را با میل و رغبت زیاد خوردیم و بعد شاپور ویولنش را برداشت، چنان مسلط بود و ماهرانه می زد که ما را به حیرت انداخته بود، از ساخته های خودش زد، از شعرهایی که برای اولین عشقش سروده بود خواند و از شوریدگی هایش و به قول خودش از دیوانگی های دوران نوجوانیش تعریف کرد.

می گفت اولین روزهایی که به تهران آمدم عاشق دختری شدم که از اهالی شمال بود. خانواده سرشناس و متمول دختر، وقتی از عشق و آشنایی ما با خبر شدند به هر دو نفرمان اخطار کردند که دیگر هرگز نباید همدیگر را ببینیم، کارم به جنون کشیده بود، به هیچ چیز دلبستگی نداشتم، نه به کارم و به به زندگیم. من بودم و سازم و اشک هایی که در تنهایی می ریختم. یک روز برای معشوقه ام نوشتم که می خواهم خودم را بکشم و آرزوم دارم قبل از مرگ یک بار دیگر او را ببینم به خواست او به بندر پهلوی رفتیم، در کنار دریا حرف ها زدیم و گریه ها کردیم، آنقدر مشروب خورده بودم که سر از پا نمی شناختم. قرار شد هر دو با هم دل به دریا بزنیم و آنقدر برویم تا امواج خروشان ما را ببلعند.

غروب شده بود همانطور که روی ماسه ها خوابیده بودم افول خورشید را که رفته رفته رنگ می باخت می دیدم. به نظرم رسید که من و خورشید هر دو در یک لحظه به تاریکی ملحق خواهیم شد، من و خورشید و آن دختر که عزمش را جزم کرده بود تا بمیرد.

در یک لحظه من و معشوقه ام وداع کردیم و دست در دست هم قدم در دریا گذاشتیم، سردی آب با تن داغ من برخورد عجیبی داشت همانطور که جلو می رفتیم دوران کوتاه زندگیم مثل پرده سینما جلوی چشمم مجسم شد، هیچکس نبود که شاهد خودکشی ما باشد. تنها در مسافت دور سایه مردی را می دیدم که رو به روی دریا نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود.

هرچه جلوتر می رفتم و خودم را در اعماق دریا می دیدم بیشتر نگران می شدم. نگران خودم نبودم دلم راضی نمی شد که آن دختر جوان پا به پای من بیاید و در عین جوانی چشم از زندگی ببندد. بی اختیار سرش داد زدم برگرد.... برگرد و برو.

اما او هنوز مصمم بود تا بالاخره یک موج عظیم ما را از هم جدا کرد، من با سر به قعر دریا رفتم اما خیلی زود دست و پایم را جمع کردم و برای نجات او به سطح آب برگشتم، هیچکس نبود هیچکس.
اسمش را فریاد زدم رویا.... رویا....
نه جوابی آمد و نه حرکتی جز حرکت موج ها به چشمم خورد. دیگر حسی نداشتم، یقین پیدا کردم که دریا او را از من گرفته است. خودم را به امواج سپردم و چشم هایم را بستم، به این امید که هرچه زودتر به او برسم.

چشمم را که باز کردم خودم را روی ماسه های ساحل دیدم، مردی که مرا نجات داده بود همان کسی بود که دورتر از ما نشسته بود و دریا را تماشا می کرد گفت وقتی دیدم شماها دل به دریا زده اید فهمیدم چه قصدی دارید من شناگر ماهری هستم و همه ساله به عنوان نجات عریق در اینجا خدمت می کنم خداوند یارت بود که زنده ماندی.
فریاد زدم که چرا اول به سراغ او نرفتی؟ آن دختر بیچاره را می گویم. گفت او خودش خودش را نجات داد، شناگر قابلی بود، هنوز ترا به ساحل نکشانده بودم که رفت.

نمی توانستم باور کنم خیال می کردم برای دلخوشی من داستانی ساخته است گریه ها کردم و ماسه ها را بر سر و رویم ریختم قسم ها خورد که حرفش راست است اما من زیر بار نرفتم.
فردا صبح زود به تهران برگشتم. دو روز تمام در خانه ماندم نه غذا خوردم و نه با کسی حرف زدم و نه صورتم را تراشیدم، روز سوم که می خواستم به خیابان بروم و چیزی بگیرم بقال محله کاغذی به دستم داد خط او بود رویا....

نوشته بود معذرت می خواهم من جرأت خودکشی نداشتم حیف است که ما بمیریم وقتی خاطرم جمع شد که تو نجات پیدا کردی آمدم خانه و همه چیز را به مادرم گفتم. لطفاً دیگر به سراغم نیا و فراموشم کن.

شاپور نیاکان عکس هایی را که برای دختر فرستاده بود به من نشان داد پشت هر عکس شعری و سخنی عاشقانه نوشته شده بود و مادر دختر همه آنها را برای شاپور پس آورده بود. این عشق بی فرجام آتشی بود که همیشه در قلب شاپور زبانه می کشید و بسیاری از آهنگ ها و اشعار پر سوز و گدازش را به وجود آورد.

شاپور نیاکان لیسانسه زبان فرانسه بود و غرور و مناعت طبع زیادی داشت. زمانی در رادیو سرپرست ارکستر شماره 5 بود اما به علت برخورد با اعضای شورای موسیقی رادیوف سال ها پیش کار نوازندگی را کنار گذاشت.
آخرین بار که شاپور نیاکان را دیدم شب جشن رادیو (چهارم اردیبهشت) در هتل هیلتون تهران بود، می گفت: اظهار لطف کرده و برای من هم کارت دعوت فرستاده اند. ممنونم چون امشب لااقل دوستانم را می بینم.

ادامه دارد....
منبع: کتاب خاطراتی از هنرمندان[/justify]
بازگشت