Deprecated: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in /home2/majidakh/public_html/engine/modules/show.full.php on line 343
صفحه اصلي > مطالب و مقالات, داستان کوتاه > داستان کوتاه عاشقانه خانم ایکس (قسمت اول)
داستان کوتاه عاشقانه خانم ایکس (قسمت اول)26 شهریور 1397. نويسنده: nedakeshavarz |
خانم ایکس
یادداشت نویسنده خانم ایکس داستان عاشقانه دختری است که در خود، تنهایی عمیقی حس میکند و برای جدایی از این تنهایی به شخصیت دوم داستان پناه میبرد. داستان از مرگ همکار او توسط مواد مخدر در یک مهمانی شبانه آغاز میشود و او به دنبال سرنخی از مرگ سوگل با جناب بازپرس یا همان شخصیت دوم همکاری میکند. این داستان زاییده ذهن نویسنده است و در آن نامها و شخصیتپردازی حقیقی نیست. در این داستان وقایع و اتفاق¬ها بر اساس احساساتم از علاقه تا عشق نوشته شده است. توصیفات بر مبنای حالات و شخصیتهای فردیام طراحی شده است به گونهای که در این داستان انگار خودم نقش اول را ایفا میکنم و اما شخصیت دوم در این داستان واقعی نیست. قسمت اول
پشت درب اتاق، توی صف آدمهایی که قرار بود بازجویی شوند، اینپا و آنپا میکردم. در چهره آنهایی که از اتاق بیرون میآمدند هیچ نشانهای از مهربانی بازپرس منعکس نشده بود. در کثری از ثانیه چهره پیرمرد بداخلاقی را ترسیم کردم که به زیرورو کردن کاغذهای جلویش علاقه زیادی دارد و همراه با لهجه گنگی سوالهای تکراری میپرسد، گهگاه هم از بالای عینکش نگاهی به صورتم میاندازد که هوس دروغ گفتن به سرم نزند.
آخرین نفر قبل از من که وارد اتاق شد با خودم گفتم نباید به صورت جناب بازپرس خیره شوم، فکر کردم شاید با خیره شدن به صورتش توی دردسر بیفتم و باید به گناه نکرده اعتراف کنم.
درب اتاق باز شد و من خوانده شدم. خودم را به درب رساندم، صدای گرفته بازپرس میآمد، با تلفن حرف می¬زد و انگار کسی جلوی حنجرهاش را با دو دست گرفته بود. سر به زیر وارد اتاق شدم، تلفن را قطع کرد، درب را پشت سرم بستم و همانطور که انگشتان عرق کردهام در هم پیچ خورده بود تا نزدیکی میزش جلو رفتم. روی میز یک بشقاب پر از شلغمهای حلقه شده، دو تا لیمو شیرین و یک جعبه دستمال کاغذی نیمه خالی بود، چند برگه هم گوشه میزش بههم منگنه شده بودند و والسلام. سطل زیر میز هم از فرط دستمالهای مچاله شده داشت میترکید. سربهزیر نشستم. بعد از چند ثانیه سکوت، صندلیاش با صدای دردناکی درست در امتداد چشمهایم قرار گرفت.
– خب!!!
سرم را بالا آوردم ببینم پیرمرد خب را به من گفته یا به شلغمهای روی میز!
آرام آرام نگاهم از روی میز بالا آمد به شکمش که توی پیراهن سفید اتو شده، زیر کت مشکی افتاده بود، گیر کرد و بعد شمارش دکمههایش شروع شد، یک، دو، سه، دکمه آخر از جا دکمهای دور مانده و سیاهی ریشش تا زیر گلو دویده بود. زیر چانه و اطراف لبش چند تار سفید را میشد شمرد و موهایِ روی گونههایش تازه جوانه زده بود، طوری که احساس زبری را از راه چشم به آدم متنقل میکرد.
چشمهای یشمی ریزش برای نگاه کردنم ریزتر شده و به نظر میرسید موهای نیمه مجعد و کم پشتش دو روز پیش به سمت عقب شانه شدند... مردی حدودا سیوشش، هفت ساله که با یک "خب" به پشتی صندلیاش لم داده و بعد از دو سرفه نصفه نیمه با این جمله بیربط به کارَش، میخواست صدایم را بشنود.
- من زیاد کتاب میخونم اما کتابامو زیاد نگه نمیدارم شما چی؟!
ادامه دارد...
گلسا سادات بحری بازگشت |