بی اراده گفتم: - من هم آفت زده هستم. بچه دار نمی شوم. و اشک در چشمانم حلقه زد. [..]

روزی که نیمتاج با بچه های خودش و پسر اشرف از زیارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح [..]

مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو خوشحال بودند. نمی دانستم چه [..]

حرفم را برید: - گردن خدا و پیغمبر نینداز محبوبه. چه دلیلی دارد که خداوند با یک [..]

یک صندلی را کنار بخاری کشیدم و نشستم. او هم، در میان بهت و نگرانی و حیرت من، [..]

[..]

- نه. راحت نشدم. اگر می توانستم این رگ بی غیرتی را با تیغ از هم بدرم، آن وقت [..]

پدرم مردد ماند. نگاهی به من افکند. می ترسید دوباره سست بشوم. او هم می دانست که [..]

رحیم گفت: - دیگر چه طور قدرش را بدانم؟ بگذارم روی سرم و حلوا حلوا کنم؟ کم کم [..]

حالا او را به چشمی می دیدم که باید شش، هفت سال پیش می دیدم. روزی که به [..]

تا وارد شدم انگار ملکه وارد شده. دایه جانم، دده خانم، حاج علی و حتی کلفت جدیدی [..]

وقتی پدرم می رفت دست در جیب کرد و مشتی اسکناس در دستم نهاد. نه هنگام آمدن مرا [..]

[..]

به خودم گفتم اگر گریه کردی نکردی ها! سخت جلوی خودم را گرفتم. با این همه چشمانم [..]

چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. با شگفتی پرسید: - ای وای، چرا؟ مگر چه [..]

آرام چادرم را به سر کردم. جعبه را زیر بغلم زدم. برنگشتم به حیاط نگاه کنم. به [..]

سپس با همان تیغ به سراغ قالی ها رفتم. دولا دولا راه می رفتم و با دست راست تیغ [..]

جواب ندادم. - مگر با تو نیستم؟ عین ترب سیاه نشسته و رو به رویش را نگاه می کند. [..]

- نه، از مردانگیش گله دارم. از طبع پست و بی همتی اش. از ضعیف کشی و بی غیرتی اش. [..]

نفهمیدم کی خوابیدم و کی بیدار شدم. چراغ گردسوز هنوز می سوخت. شب هنوز مثل قیر [..]