گپی قیمتی! با «گل من»!
- 17 سال کار کردم اما اتفاقی که باید، نیفتاد.
- در سینما و تلویزیون علنا نقش میفروشند!
- اولین حرفی هم که دم درب آقای مدیری به من زدند، گفتند: قند، بیا تو.
یک اسفندی پنجاه و هشتی ِ اصالتا یزدی است که اینروزها با «قیمت»، قیمتِ بازار ِ خنده را درهم شکسته و مردم بیمهابا میخنداند. به این بهانه با «گلِ من» ساعتی گل گفتیم و گل شنیدیم تا تقدیم گلی که شما باشید کنیم، پس یک گلستان گل تقدیم گل رویتان.
- شما که الان اینهمه شلوغ و پرهیجانید لابد بچگی خیلی شر و شیطانی داشتید...
شما فکر میکنید الان خیلی شر و شلوغم؟ نه اینطوری نیست، سروش جمشیدی در نقشهایش اینگونه است ولی در زندگی عادی خودش خیلی آرام است.
- چطور میتواند اینهمه تفاوت را ایجاد کنید؟
نمیدانم، به هرحال بازیگری کار من است و وقتی در قالب نقش می روم چه تئاتر، چه تلوزیون، خیلی سعی میکنم درگیر آن نقش، فضا و حال و هوای آن کار باشم. البته من بچگی خیلی شر و شلوغ بودم و روحیهام خیلی عالی بود و همه چیز خیلی مثبت بود. الان اینطوری نیستم.
- چرا؟
شاید کمی به خاطر سن و سالم باشد و کمی هم به خاطر اتفاقاتی که این چندین ساله افتاده است. شاید انتظاری که این چند ساله کشیدهام و صبوریهایی که کردهام خستهام کرده است و الان دیگر آن روحیه سابق را ندارم. دقیقا زمانی که از کار بیرون میآیم، گریمم را پاک و لباس عوض میکنم آدم دیگری میشوم. البته نه که آدم بد یا تلخی بشوم ولی خیلی آرام میشوم، درست برعکس آن شور و هیجاناتی که در کار و نقشم است. در زندگی عادی و بیرون از کار در لاک خودم هستم. خیلی وقتها دوست دارم تنها باشم. تنهایی را خیلی دوست دارم. به خودم، کارهایم، گذشتهام و آینده ام فکر میکنم ولی خیلی خستهام.
- از چه خستهاید؟
نمیدانم! اتفاقا این روزها به خاطر جریانات و اتفاقهایی که در یکی دو سال گذشته برایم رخ داده است، همه فکر میکنند من حالم خیلی خوب است و خوشحالم ولی درواقع اینطور نیست؛ اتفاقا یک سری درگیریهای فکری و روحی جدیدی برایم پیش آمده که خیلیوقتها ترجیح میدهم تنها باشم تا بیشتر به آنها فکر کنم و از اینرو خیلی حال روحیام خوب نیست. این دقیقا برعکس آن چیزی است که همه فکر میکنند که فلانی خیلی خوشحال است و خدا را بنده نیست که واقعا اینگونه نیست.
نه، من حتی در فضای مجازی هم تا جایی که بتوانم سعی میکنم جوابگو باشم. زمانی بود که افرادی که در لیست فالوورهای من بودند خیلی کمتر از الان بودند و درگیری خودم هم کمتر بود و فرصت بیشتری داشتم و سعی میکردم جوابگوی همه باشم. دوست دارم تا جایی که میتوانم جوابگوی محبت افرادی که به من لطف دارند و کارم را دوست دارند، باشم ولی گاهی و از یک جایی به بعد دیگر نمیشود.
- چرا نمیشود؟
مثلا الان یک پست که میگذارم، تعداد زیادی کامنت زیر آن میآید که واقعا نمیتوانم جواب بدهم. خیلی دوست دارم به همه آنها بگویم خیلی ممنونتان هستم که به من انرژی میدهید و دلگرمم میکنید. چون همه کامنتها را میخوانم. وقتی مینویسند کارها را که میبینیم، حالمان خوب میشود یا با آن پستی که الان گذاشتید حالمان خیلی خوب شد اینها برایم خیلی ارزشمند است و آن لحظه آنقدر حالم خوب میشود که دوست دارم به خاطر احساسی که دارم از آنها تشکر کنم و خدا را شکر کنم. وقتی نمیتوانم جوابگوی همه باشم هرچندوقت یکبار با پیامی دسته جمعی از همه تشکر میکنم.
- چقدر گذشته، چراغ راه آینده شما بوده و خواهد بود؟
این واقعیت وجود دارد که شرایط تغییر میکند و من همیشه تلاش میکنم که گذشتهام و روزهایی را که سپری کردم، به یاد بیاورم. من از سال 1377 کارم را با تلویزیون و رادیو شروع کردم. زمان دانشجویی یزد بودم، چند سال آنجا کار کردم، بعد به تهران برگشتم و با اینکه آن زمان در یزد چهره بودم و من را کاملا میشناختند ولی در تهران دوباره از صفر شروع کردم.
- چرا از صفر؟
چون شناختی از من وجود نداشت و من باید خودم را نشان میدادم و ثابت میکردم. هیچوقت هم به سابقه بازیگری که در شهرستان داشتیم، اعتماد نمیکردند. به همین دلیل مدام این دفتر، آن دفتر دنبال رزومه پر کردن و کار بودم.
- و خب اون تلاشها خدا را شکر نتیجه داد...
بله... الان سرم بالا، وجدانم راحت و پیش خودم روسفید هستم. اول از همه لطف خدا که همیشه در این چند سال شامل حالم بود و هنوز هم هست چه روی صحنه، جلوی دوربین؛ و همیشه حس میکردم مواقعی که کم میآورم خیلی تپل! به من تقلب میرساند و به میگفت الان این را بگو که جواب میدهد، الان تماشاچی میخندد و... همان بداهههایی که گاهی در کارم استفاده میکنم. واقعا خدا را کنار خودم حس میکنم و این خیلی برایم ارزشمند است.
- پس خستگی و دلگیری شما بخاطر سختیهایی است که کشیدهاید...
17 سال کار کردم اما اتفاقی که باید، نیفتاد، حتی قبل از شروع کارم با آقای مدیری که "خروس" را با آقای سعید آقاخانی کار کردم. هر زمانی که مُقدر باشد آن اتفاقی که باید بیفتد، میافتد و شما هم باید منتظر باشید و تلاش کنید. در این چند سال من خدا را شکر خیلی سختی کشیدم، این که میگویم خدا را شکر برای این است که شاید زمانی دوست داری که خیلی سریع نتیجه بگیری اما باید زمان بگذرد. حالا که آن روزها را گذراندم، وجدانم راضی است که با پارتی و پول وارد این کار نشدهام.
اینکه میشود هنرمند و ماندگار شد را نمیگویم اما خب واقعیت است و نمیتوانم انکار کنم که نه اصلا چنین چیزی نداریم! بارها به من گفتند که تو کارت خوب است اگر بتوانی هزینه کنی خیلی موفقتر میشوی. گفتم یعنی چه؟ گفتند یعنی مبلغی را بدهی و به پروژه کمک کنی و نقش یک یا دوی یک سریال مناسبتی را بازی کنی.
- یعنی نقش میفروشند؟
بله، سالیان پیش علنا به من گفتند ولی خدا را شکر من نداشتم که بدهم. شاید اگر بضاعت مالی داشتم این کار را میکردم، به خاطر اینکه حداقل خودم را باور داشتم و میدانستم که از عهده آن برمیآیم. این هم به خاطر غرور نیست که بگویم غرور کاذب دارم. بالاخره در این چند سالی که کار کردهام، بعد از شنیدهها و اتفاقاتی که در کار برایم افتاده است، سعی کردهام با خودم روراست باشم.
- یعنی اگر زمانی حس کنید مردم دیگر دوستتان ندارند این کار را کنار میگذارید؟
بله اگر زمانی حس کنم مردم دوستم ندارند و دیگر توانایی خودم هم بیشتر از این نیست، خیلی راحت و روراست با خودم کنار میآیم و شاید این کار را کنار بگذارم با اینکه تمام عشق، زندگی و دغدغه من است و سالیان زیادی زحمت کشیدهام که یک اتفاقی برایم بیفتد و برسم به جایی که الان هستم که اینجا هم هنوز راضیام نمیکند زیرا ایدهآل من همیشه چیزهای دیگری بوده و خیلی دوست دارم کارهای بزرگتری انجام دهم، آنگونه که خودم دوست دارم؛ آن جنس کمدیهایی که خودم دوست دارم. الان حالم خیلی خوب است اما همین حد هم راضیام نمیکند. شاید توقعام از خودم خیلی بالا است ولی خیلی امیدوارم که در آینده کارهای خیلی خوبتری انجام دهم و از نگاه خودم پیشرفت کنم چون درجا زدن همیشه آزارم میدهد.
- شما که در یزد چهره بودید پس چرا به تهران آمدید؟ در تهران چه بود؟
شهرستانها تا یک حدی برای تجربه کردن خوب است، از آن حد که گذشت دیگر درجا زدن است. چون در شهرستانها هم کم کار میشود هم اینکه رقابت نیست. یعنی من خودم آنجا چهره بودم و ما یک تیم بودیم که هر کاری که انجام میشد در آن کار بودیم. رقابت نبود که آدمها تلاش کنند و بهتر شوند به نظر من تهران از لحاظ کاری مخصوصا کار هنری دریا است؛ هر گوشه آن گروهی در حال فعالیتند و راحتتر میتوانی کار کنی اما در شهرستانها سالی فقط دو سریال کار میشد و ما در آن بودیم و هیچ اتفاق دیگری نمیافتاد. البته رادیو هم کار میکردم و بیشتر فعالیت من در یزد در رادیو بود.
- نمایشهای رادیویی؟
بله، حتی زمانی گوینده رادیو بودم ولی عمدتا نمایشهای رادیویی کار میکردم. خیلی هم رادیو را دوست داشتم اما من خودم آدم یک جا ماندن، درجا زدن و راکد ماندن نیستم. میتوانستم به همان زندگی، همان درآمد و جایگاه و همان شهرتی که در یک شهرستان و استان داشتم بسنده کنم و حالم خوب و خوشحال باشم اما اینکار را نکردم. یک دورانی هم مقداری از طرف بعضی از دوستان مورد بیمهری قرار گرفتم که الان احتمالا خودشان پشیمانند(میخندد)، البته من هیچ وقت دنبال این نبودم که روزی آنها پشیمان شوند اما اگر آن زمان آن بیمهریها را به من نمیکردند شاید چند سال دیگر هم آنجا میماندم. از آنجا که میگویند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، بیمهریهای آنها هم دلیلی شد بر دلایل دیگر من که بعد از دانشگاه به تهران بیایم و اینجا دوباره از صفر شروع کنم.
- و در این سالهای از صفر شروع کردن چه کردید؟
در این چند سالی که از صفر شروع کردم به دفاتر زیادی مراجعه کردم درواقع اکثر دفاتر تهران فرم پر کردم که دیگر این اواخر هرجا می رفتم و فرم جلویم میگذاشتند حالم بد میشد. آنقدر فرم پر کرده بودم که دیگر خسته و کلافه بودم. در این چند سال کسی حتی حالی از من نپرسید اما الان همه ادعا میکنند که من همکارشان و دوستشان بودم. الان آنها به من افتخار میکنند، من خودم به خودم آنقدر افتخار نمیکنم که آنها به من افتخار میکنند که یک زمانی همکارشان بودم. من هیچوقت گله نکردم و همه را سپردم به دست روزگار و گفتم آن کسی که آن بالا هست هم که هم از دل من خبر دارد هم از حال و روحیات من و چون همیشه برای همه خوب خواستم، مطمئن بودم خدا هم یک جایی، یک زمانی یک حال تپل به من میدهد که جبران همه اینها میشود و واقعا هم ممنونش هستم که شد.
- و حال تپل کدام اتفاق است؟
حال تپل همین اتفاقی که دو سال است برایم افتاده، همیشه هم در همه مصاحبههایم گفتهام که من در زندگی کاریام تا زندهام همیشه ممنون و مدیون آقای مدیری هستم چون بدون اینکه هیچ چشمداشت یا توقعی از من داشته باشند، حالا نمیدانم در من چه دیدند که حس کردند که من میتوانم از عهده آن برآیم، اما به من اعتماد کردند و به میدان دادند و اجازه دادند که خودم را نشان دهم و ثابت کنم و من هم تمام تلاشم را کردم تا خوب باشم. از دل و جان مایه گذاشته و میگذارم؛ البته نه بیشتر از توانم، بلکه سعی میکنم در کارهایم کم نگذارم.
- چطور با آقای مدیری آشنا شدید؟
من چون خودم سالها برای امرار معاش علاوه بر بازی، دستیار کارگردان و منشی صحنه هم بودم، به واسطه خانم کتایون درخشان وزیری که یکی از دستیار-برنامهریزهای خوب تلویزیون هستند، شنیدم که آقای مدیری میخواهند کار جدیدی بسازند که بازیگر و آدم جدید هم میبینند. که من به ایشان گفتم آقای مدیری همیشه گروه و تیم خودشان را دارند و خیلی به آدمهای جدید اعتماد نمیکنند که ایشان گفتند حالا ضرر که ندارد تو هم برو. دو بار هم با دستیار آقای مدیری، خانم پوپک مظفری که هر جا هستند سلامت باشند، قرار گذاشتم و قرار کنسل شد.
- کنسل شد؟
آخرین روزی که قرار بود آقای مدیری آدمهای جدید را ببینند که با من قرار گذاشتند و اگر من آن روز نمیرفتم دیگر هیچوقت ایشان من را نمیدیدند اما خدا خواست که من آن روز به دفتر تولیدشان رفتم و دوباره فرم و عکس و حال بد من و گفتم این هم رفت کنار همه عکسهایی که تا به حال دادهام. بعد یک ویدئو هم از من گرفتند و گفتند از کارهایت بگو، گفتم در این سالها یک سری کارهایی کردهام که خب کردهام، کردهام که حساب نیست این که الان چه کارهام مهم است ولی همیشه منتظر هستم یک اتفاقی برایم بیفتد که نمیدانم شاید هم نیفتد. ایشان هم همین را ضبط کرد و گفت مرسی. بعدم من رفتم خانه مادرم و گفتم مامان من امروز یک جایی رفتم و فقط برایم دعا کن. بعد از دو روز به من زنگ زدند.
بعد از دو روز به من زنگ زدند و گفتند آقای مدیری میخواهند شما را ببینند. من خیلی شوکه شدم. از سال 77 که من کارم را در تلویزیون یزد شروع کردم، آقای مدیری داشتند جنگ 77 رو کار میکردند. شاید همیشه برایم آرزو و جالب بود که ایشان و گروهشان را از نزدیک ببینم. آن زمان حتی به فکر این نبودم که بخواهم با ایشان کار کنم و از بچههای گروه آقای مدیری شوم. آن روز برایم خیلی جالب بود و در پوست خودم نمیگنجیدم. کسی که یکی از قطبهای کمدی های ایران است و واقعا کارش را بلد است خواسته بود که من را از نزدیک ببیند. آن روز آنقدر حالم خوب بود که تا صبح نمیتوانستم بخوابم و نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. رفتم دفتر آقای مدیری، نشستیم صحبت کردیم و اولین حرفی هم که دم درب به من زدند، گفتند: قند، نبات بیا تو. هیچ وقت این دیالوگشان را یادم نمیرود. در حین صحبت به من گفتند که انشاءلله امیدوارم در این کار آن اتفاقی که میخواهی برایت بیفتد.
- و کارتان با ایشان از کجا آغاز شد؟
چون ایشان هنوز شناختی از من نداشتند قرار بود که من فقط یک قسمت مهمان به عنوان دوست مهران غفوریان در مجموعه باشم که خدا را شکر آن قسمت، آنقدر از نگاه ایشان و دید بچهها و آدمهای دور و بر، خوب بود که میگفتند خیلی فوقالعاده شده است. آن سکانس را هم روز اولی که "در حاشیه 1" کلید میخورد، گرفتند. روز شلوغی بود، خبرنگاران، هنروران، یک گاو آورده بودند آنجا بکشند و من اولین تجربهام با آقای مدیری بود و میخواستم خوب باشم. آن روز خیلی استرس داشتم و اصلا نفهمیدم چه شد و چگونه گذشت. آن کار هم گذشت و روز آخر با آقای مدیری خداحافظی کردم و رفتم که سوار سرویس بشوم، دستیارشان خانم مظفری آمد و گفت: آقای جمشیدی، آقای مدیری گفتند که برای 90 قسمت "در حاشیه 1 " با شما قرارداد ببندیم. شوکه شدم و گفتم دارید شوخی میکنید؟ که گفتند نه قرار است از قسمت 10-11 واردتان کنند و تا آخر باشید. خیلی اتفاق خوبی بود که دیگر نشد. بعد برای «عطسه» به من زنگ زدند که آن هم اتفاق خوبی بود، با اینکه برای ویدئو رسانه بود ولی خیلی خوب دیده شد و بعد از آن هم "درحاشیه2" ادامه پیدا کرد.
- از "در حاشیه 2" بگویید...
در پیشتولید «در حاشیه 2» معلوم نبود که من از کی وارد میشوم فقط میدانستم قرار است که باشم. از این دوسالی که من با آقای مدیری کار میکنم، شاید نزدیک به یک سال یا یک سال و نیمش را انتظار کشیدم. آن هم به خاطر شرایطی بود که پیش آمد و باعث میشد ما درگیر آن انتظار شویم. با حاشیهها و اتفاقاتی که برای "در حاشیه 1" افتاد، علامت سوال بود که آیا میشود؟ آیا نمیشود؟ و تا جواب اینها معلوم میشد ما باید منتظر میماندیم.
- یعنی در این یک سال و نیم کار نکردید؟
خیر، من در این یک سال و نیم از "در حاشیه 1" که قرار داد بستم تا "در حاشیه 2" هیچ کاری انجام ندادم. فقط "عطسه" را انجام دادم. دو ماه "در حاشیه 1" بود که آن هم من خیلی نبودم و یک ماه و چهل روز هم برای "در حاشیه 2" که آن هم چون تازه شروع کرده بودند معلوم نبود من از کی وارد میشوم. خدا را شکر قسمتهایی که ضبط و پخش شد، خیلی دیده شد و برای من اتفاق خوبی بود. بعد از "در حاشیه 2" من یک سریال 13 قسمتی کار کردم به اسم "چارسو" که هنوز پخش نشده است. یک سریال اپیزودیک مانند «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد» کار کردم که یک اپیزودش کار آقای داوود بیدل بود که من در دو اپیزود قرارداد بستم. فاصله بین "در حاشیه2" تا "دور همی" خیلی خوب بود.
"سه شو" بخش خود من و قسمت گزارشی که با بچهها داشتیم، خیلی خوب بود که هم بچههای نویسنده خوب نوشتند و هم آن تیپی که درآمده بود را من دوست داشتم، یک آدم راضیِ از همه تشکر بکنِ تعطیل. یک وقتهایی هم دلم میسوزد که چرا کم دیده و کم خرج شد. شاید اگر این آدم در یک سریال نود قسمتی میبود خیلی بیشتر دیده میشد. آن برنامه هم به خاطر زمان پخش بدش و هم اینکه تبلیغی برایش نمیشد و هر زمانی که شبکه سه دلش میخواست، "سه شو" را پخش میکرد به همین دلیل خوب دیده نشد.
- این آدم از کجا آمد؟
در "عطسه" آیتمی داشتیم که "کارواش" بود، آدمی بود که سر چهارراهها پیله میکرد ماشین تمیز کند ولی این آدم حرف نمیزد. آیتم بامزهای شده بود که به گفته آقای مدیری در صد سال اخیر بهترین آیتم شناخته شده بود. ایده "قیمت" از اینجا گرفته شد. نقش دستفروش را آقای مدیری براساس آن آیتم به این کار اضافه کردند و لطف داشتند و خواستند در مجموعه دور همی هم من آن نقش را بازی کنم که اینجا قرار بود دیالوگ داشته باشد، حرف بزند و ارتباط برقرار کند. زمانی که من از آقای مدیری پرسیدم که مشخصات این تیپ چیست و من چه جوری ببینمش؟ ایشان گفتند: این آدمی است که یا دایم نیشش باز است یا کلا مچاله و دارد گریهزاری میکند. خودت فکر کن ببین چگونه باشد، یک آدم پیلهای که گیر میدهد و میخواهد جنس بفروشد؛ که از لحاظ تیپ صدایی خودم فکر کردم که اینگونه کار کنم و آقای مدیری هم تایید کردند.
- تکیه کلام هم دارد؟
تکیهکلامها هم به مرور در دل کار به وجود آمد. مثلا تکیه کلام "گل من" که الان خیلی باب شده است و مردم دوستش دارند، یا تکیهکلام "دارم، بدم؟" یک بخشی از متن کار بود ولی من چون خودم فکر میکنم که متنها را چگونه اجرا کنیم که بامزهتر شود و بیشتر به دل بنشیند، به آن یک شکل و فرمی دادم که اصلا هم فکر نمیکردم که باب شود و سرزبانها بیفتد. آنجا یک حسنی که دارد این است که ما بازخوردها را از تماشاچیان میگیریم و من هم زبلی کردم و در جای دیگر که دیدم فضا هم فضای خاصی است و به من راه میداد که این کار را بکنم، دوباره آن را زدم و دیدم دوباره جواب گرفت و این یکدفعه باب شد و خدا را شکر دیشب استیکرهای "گل من" آمد. خوشحالم که اتفاق خوبی بود و این تکیهکلامها باعث میشود که آن شخصیت در ذهن مردم ماندگار شود.
- تا بحال سر این نقش به شما نقد هم کردهاند؟ مثلا بگویند شما یک شغل را زیر سوال بردهاید؟
خیر، دستفروشها هم صنف دارند؟ موضوعی که مطرح کردید، این روزها دغدغه اهالی تلوزیون است. هر قدمی بخواهیم برداریم میگوییم نکند به کسی بر بخورد. درصورتیکه در تمام دنیا اگر نگاه کنید، طنز واقعی نقد در چارچوب کاریکاتوری است که ما با آن میخندیم. ما باید طنز واقعی را بپذیریم که نقدی بر مشکلات جامعه و یا خود ما آدم ها است.
- در مورد شما تا بحال قضاوت شده که بگویند شما به مهران مدیری پول دادید و به کارش آمدید؟
بله ولی خیلی کم بوده، بعضیها از سابقه و گذشته من خبر ندارند و به همین دلیل قضاوتهای بیجا میکنند. تعدادی خیلی کمی یادشان میآید که من در متهم گریخت رضا عطاران هم بازی کردم. اینکه من در این 17-18 سال چقدر صبوری کردم، چقدر انتظار کشیدم و حالم بد بوده را کسی ندیده ولی خیلی راحت میآیند قضاوت میکنند و میگویند تو با آقای مدیری فامیلی که من اصلا نسبتی با ایشان ندارم و اینها آدم را آزار میدهد. من خودم هم اگر نقدی به کسی داشته باشم یا حرف نمیزنم یا سعی میکنم نظر خودم را مودبانه بگویم که نه حال خودم را بد کنم و نه حال طرف مقابل را. من یکی از چیزهایی که از آقای مدیری یاد گرفتم این است که همیشه جایگاه خود و حد و مرز خود را با عوامل و بازیگرانشان حفظ میکنند. من در این دو سال یاد گرفتم که خودمان میتوانیم خودمان را بزرگ کنیم.
- اهل سفر رفتن هستید؟
وقت داشته باشم و برسم، بله. گاهی هم حالم بد است به سفر میروم تا حالم خوب شود.
- شما اوقات فراغت دارید؟
بله زیاد
- در اوقات فراقت چه میکنید؟
با فرزندم که زندگی است، وقت میگذرانم، فیلم میبینم، کتاب میخوانم، گاهی موضوعاتی دغدغهام میشود که برای دل خودم مینویسم و اگر بتوانم به جایی ارائه میدهم، سفر میروم و میخوابم.
- دوست دارید پسرتان هم که بزرگ شد، وارد کار هنر شود؟
اگر خودش دوست داشته باشد.
- با این شرایط؟
من زیاد درگیر آن نیستم، خب من هم با همین شرایط دارم کار و زندگی میکنم.
- درآمد دیگری که ندارید؟
نه، درآمد دیگری ندارم.
- با این اوصاف باز هم با فعالیت پسرتان در این حوزه مخالفتی ندارید؟
شاید وقتی پسرم بزرگ شد و خواست وارد این وادی شود، شرایط تغییر کرده باشد و نگاه بیشتری به هنرمندان بشود. آدم فردا را ندیده است نمیداند چه اتفاقی میافتد. من رشته دانشگاهیام برق بوده ولی خودم به کار فنی علاقهای نداشتم.
- پس چرا برق خواندید؟
در دبیرستان رشتهام ریاضی فیزیک بود و رتبه کنکورم 9 شد به همین دلیل همان رشته اولی که انتخاب کرده بودم قبول شدم. پدر خدا رحمتشان کند، وقتی 6 سالم بود من را روی صحنه برد چون تئاتر کار میکرد با اینکه میدانست که خیلی به هنر بها داده نمیشود و هنرمندان شرایط خوبی ندارند. ما هنرمندان واقعا امنیت کاری نداریم. چرا من از همین الان باید دغدغه کارهای آیندهام را داشته باشم. پدرم چون این شرایط را میدید، میگفت درست را بخوان و کنار آن به کار هنری و علاقهات را هم بپرداز.
- و کلام آخر...
مردم لطف دارند من را دوست دارند، من هم با همه وجودم دوستشان دارم. افتخار میکنم که کنار این آدمها هستند و از این بابت خوشحالم و دلم گرم میشود و چه در فضاهای مجازی چه بیرون از بودنشان انرژی میگیرم. خدا را شکر میکنم که این موقعیت و لیاقت را به من داده که مردم دوستم داشته باشند و به همین دلیل احساس میکنم که وظیفه سنگینتری دارم و خیلی باید از خودم مراقبت کنم که این لیاقت را حفظ کنم و چه کنم که خدا بیشتر از این به من لطف کند و کنارم باشد. اگر نمیتوانم جواب محبت همه را بدهم از همین جا به قول قیمت اعلام میکنم که همه را دوست دارم، پیامهایشان را میخوانم و شرمندهام که نمیتوانم جواب تکتکشان را بدهم.
تاریخ گفتگو: مهر 1395
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.