قلب من از درونم خسته شد. مرا وداع گفت و به خانه خوشبختی رفت.. وقتی به آنجا که ـ روح تطهیرش کرده بود ـ رسید سرگردان ایستاد چون آن چه او تصور کرده بود ندید.
در آن جا... قدرت یا ثروتی ندید واختیاری نیز نبود. جز جوانی زیبا و همدمش دختر عشق و کودکش دانایی چیزی دیده نمی شد.
پس قلبم با دختر عشق به سخن در آمد و گفت:
قناعت کجاست ای عشق؟ من شنیده ام که اون اینجا آمده است تا به شما بپیوندد.
و دختر عشق جواب داد:
قناعت رفته است تا در شهر.. جایی که فساد و طمع هست ـ و ما به آن نیازی نداریم - موعظه کند... خوشبختی.. قناعت را آرزو نمی کند. زیرا خوشبختی جز اشتیاقی نیست که وصال را به آغوش می کشد و قناعت سرگرمی است که فراموشی فتحش کرد. روح جاودانه خوشنود نمی شود چون در آروزی کمال است و کمال بی نهایت است..
و قلبم با جوان زیبا به سخن آمد و گفت:
راز زن را به من نشان بده ای زیبا و روشن کن مرا که تو خود همه شناخت هستی..... جوان زیبا گفت:
تو هستی.. قلب انسان.. و هر آنچه تو هستی او نیز همان بوده است.او من هستم و هر کجا که بوده ام او نیز بوده است.. او همچون دین است وقتی که نادانان به آن بی حرمتی نکنند و همچون ماه کامل است وقتی ابرها آن را پنهان نکنند و مثل نسیم است اگر ناپاک و فاسد بر آن برنخورد..
سپس قلبم به دانایی.. دختر عشق و جوان زیبا نزدیک شد و گفت: دانایی را به من بده تا برای بشر ببرم....
او پاسخ داد: دانایی را نه... بلکه خوشبختی را بخواه و بدان که خوشبختی از تقدس مقدسان روح آغاز می گردد و از آن برون نمی شود.
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.