آنگاه بافندهاي گفت با ما از پوشاك سخن بگو.
و او پاسخ داد: پوشاك شما بيشتر زيبايي شما را ميپوشاند اما آنچه را نازيباست نميپوشاند.
و با آنكه در پوشاك آزادي خلوت خود را ميجوييد در آن بند و زنجير مييابيد.
كاشكي بيشتر با پوست و كمتر با پارچه خورشيد و باد را لمس ميكرديد.
زيرا كه نفس زندگي در پرتو خورشيد است و دست زندگي در وزش باد.
پارهاي از شما ميگوييد: اين پوشاكي كه ما به تن داريم بافتهي باد شمال است.
من ميگويم آري، باد شمال بود؛
اما دستگاه بافندگياش شرم بود و تار و پودش سستي رگ و پي.
و هنگامي كه كارش انجام گرفت در ميان جنگل خنديد.
فراموش نكنيد كه پوشيدگي سپريست در برابر چشم ناپاكان.
و هنگامي كه ناپاكان ديگر در ميان نباشند پوشش چيست به جز اسارت و آلايش روح؟
و فراموش مكنيد كه زمين از پاي برهنهي شما لذت ميبرد و باد دوست ميدارد كه با گيسوان شما بازي كند.
پيامبر و ديوانه: از پوشاك
16 آبان 1389 گنجینه ادبی / کتابهای جبران خلیل جبران 0 نظر 1 060 بازدید |
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.