من و اندوهم به یکدیگر مهر میورزیدیم، و جهان گرداگردمان را هم دوست میداشتیم، زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دل من هم از اندوه مهربان شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم سخن میگفتیم، روزهامان پرواز میکردند و شبهامان آکنده از رویا بودند، زیرا که اندوه زبان گویایی داشت و زبان من هم از اندوه گویا شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم آواز میخواندیم، همسایگان ما کنار پنجرههاشان مینشستند و گوش میدادند، زیرا که آوازهای ما مانند دریا ژرف بود و آهنگهامان پر از یادهای شگفت.
هرگاه من و اندوهم با هم راه میرفتیم، مردمان ما را با چشمان مهربان مینگریستند و با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا میکردند. بودند کسانی که از دیدن ما غبطه میخوردند، زیرا که اندوه چیز گرانمایهای بود و من از داشتن او سرفراز بودم.
ولی اندوه من مرد، چنان که همه چیزهای زنده میمیرند، و من تنها ماندهام که با خود سخن بگویم و با خود بیندیشم.
اکنون هرگاه سخن میگویم سخنانم به گوشم سنگین میآید.
هرگاه آواز میخوانم همسایگانم برای شنیدن نمیآیند.
هرگاه هم در کوچه راه میروم کسی به من نگاه نمیکند.
فقط در خواب صداهایی میشنوم که با دلسوزی میگویند: «ببینید، این خفته همان مردی ست که اندوهش مرده است.»
هنگامی که شادی من به دنیا آمد
هنگامی که شادی من به دنیا آمد، او را در بغل گرفتم و روی بام فریاد زدم: «ای همسایگان، بیایید، بیایید و ببینید، زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده است. بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب میخندد بنگرید.»
ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند. و من بسیار در شگفت شدم.
تا هفت ماه هر روز شادیام را از بالای بام خانه جار میزدم ـ ولی هیچ کس به من اعتنایی نکرد. من و شادیام تنها ماندیم، نه هیچ کس سراغی از ما گرفت و نه هیچ کس به دیدن ما آمد.
آنگاه شادی من پریده رنگ پژمرده شد، زیرا که زیبایی او در هیچ دلی جز دل من جا نگرفت و هیچ لب دیگری لبش را نبوسید.
آنگاه شادی من از تنهایی مرد.
اکنون من فقط شادی مردهام را با اندوه مردهام به یاد میآورم. ولی یاد یک برگ پاییزی است که چندی در باد نجوا میکند و سپس صدایی از او بر نمیآید.
پيامبر و ديوانه: اندوه و شادی
13 شهریور 1390 گنجینه ادبی / کتابهای جبران خلیل جبران 0 نظر 1 102 بازدید |
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.