چشمانش را مي بست و به روحش اجازه مي داد در بلندترين ارتفاعات تا «اورشليم» [..]

يوحنا، هر صبح تابستان، داسش را روي شانه مي نهاد، به مزرعه مي رفت و گاوها و [..]

مردم، بنده زندگي اند. و اين بندگي روزگارشان را با خواري و سستي پر كرده، و [..]

در روزگاران پيشين، آن گاه که اولين لرزش صدا بر لبانم جاری شد، بر فراز کوهی مقدس [..]

شيطان حتي لحظه اي سخنش را قطع نكرد. پدر سمعان كه گيج شده بود و به خود مي لرزيد، [..]

در آن لحظه لاويس كه كسوف را ديده بود و علت آن را مي دانست. جلو آمد و از ‌آن [..]

سالهاست كه اين روستاها را طي مي كني و هشدار مي دهي تا در دستان من اسير نشوند. [..]

با شنيدن اين كلمه ترسناك، پدر سمعان فرياد عجيبي سر داد كه گوشه و كنار دره به [..]

مردم، به پدر سمعان، همچون راهنماي وادي روحانيت نگاه مي كردند زيرا او، سرچشمه اي [..]

آدمي و من، محبوب يكديگرند او مرا می طلبد و من مشتاق اويم ولی افسوس؛ بين ما [..]

ديروز، از همهمه شهر گريختم و رفتم تا در سكوت مزرعه ها قدم بزنم. به سوي تپه [..]

بهار بیا محبوب من، بیا تا بین تپه ها قدم بزنیم که برفها آب شده ,زندگی از [..]

ساعتي گذشته بود كه يوسف الفخري اطراف اتاق قدم مي زد. بي هدف مي ايستاد و به [..]

سرش را به آرامي تكان داد و گفت: اين امت هم مثل بقيه. اين مردم، همه از يك عنصر [..]

تنهايي را طلب کردم، چون روحم از معاشرت با آنهايي که معتقد بودند خورشيد و ماه و [..]

شب، جامه سیاهش را بر دره ها گسترانده بود. طوفان آرام گرفته و باران تندی شروع [..]

در يكي از روزهاي پاييز همچنان كه بين پستي و بلنديهاي صومعه يوسف الفخري قدم مي [..]

يوسف الفخري سي ساله بود كه خود را از جامعه و مسائل زندگي دور كرد و به تنهايي در [..]

من رسيمانهايي سيمگونم كه خدايانم از آسمانها به زمينم افكندند و طبيعتم زينت [..]

تو برادر منی... چرا با من در ستیزی ؟ چرا بر سرزمینم می تازی و می خواهی مرا مطیع [..]