
«چــراغ راهنمايی»
Mrs Green was eighty, but she had a small car, and she always drove to the shops in on Saturday and bought her food. She did not drive fast, because she was old, but she drove well and never hit anything. Sometimes her grandchildren said to her, 'Please don't drive your car, Grandmother. We can take you to the shops...
But she always said, 'No, I like driving. I've driven for fifty years, and I'm not going to stop now.'
Last Saturday she stopped her car at some traffic - lights because they were red, and then it did not start again. The lights were green, then yellow, then red, then green, but her car did not start.
'What am I going to do now? 'she said.
But then a policeman came and said to her kindly, 'Good morning. Don' t you like any of our coloursa today?'
خانـم گـريـن پـنجاه سـالـه بـود. او مـاشـين كـوچـكی داشـت و شـنبه هـا همـيشه بـا مـاشيـنش بـه مـغازه می رفـت و غـذايـش را می خـرنـد.
او چـون پـير بـود تـند نـمی رفـت، امـا خـوب رانـندگـی مـی كـرد و هـرگـز تصـادف نـمی كـرد.
گـاهـی اوقـات نـو هـای او مـی گفـتند: مـادربـزرگ لـطفا بـا مـاشـينت نـرو. مـا تـو را بـه مغـازه مـی بـريـم.
امـا او هميشـه مـی گفـت: نـه، مـن رانـندگـی را دوسـت دارم.
شـنبه گـذشـته چـون چـراغ راهـنمايـی قـرمـز بـود. تـوقـف كـرد. ولـی ديـگر مـاشـينش روشـن نـشد. چـون سـبز شـد. بـعد زرد، سـپس قـرمـز، بـعـد دوبـاره سـبز شـد، امـا مـاشـين او روشـن نـشد.
او گفـت: حـالا چـكار كـنم؟
سـپس پليسـی سـر رسـيد و بـا مـهربـانـی گـفت: صـبح بخـير. امـروز شـما هـيچكدام از رنـگهای مـا را دوسـت نـداريـد؟
به همت: سحر پارسا
مسئول انجمن هاي: اقتصاد و بازرگانی، بهداشت و درمان، آموزشگاه زبان انگلیسی
و عضو هیئت تحریره هفته نامه داخلي همراز
ايميل: s_parsa19@yahoo.com
شناسه ياهو:s_parsa19
Last Saturday she stopped her car at some traffic - lights because they were red, and then it did not start again. The lights were green, then yellow, then red, then green, but her car did not start.
'What am I going to do now? 'she said.
But then a policeman came and said to her kindly, 'Good morning. Don' t you like any of our coloursa today?'
خانـم گـريـن پـنجاه سـالـه بـود. او مـاشـين كـوچـكی داشـت و شـنبه هـا همـيشه بـا مـاشيـنش بـه مـغازه می رفـت و غـذايـش را می خـرنـد.
او چـون پـير بـود تـند نـمی رفـت، امـا خـوب رانـندگـی مـی كـرد و هـرگـز تصـادف نـمی كـرد.
گـاهـی اوقـات نـو هـای او مـی گفـتند: مـادربـزرگ لـطفا بـا مـاشـينت نـرو. مـا تـو را بـه مغـازه مـی بـريـم.
امـا او هميشـه مـی گفـت: نـه، مـن رانـندگـی را دوسـت دارم.
شـنبه گـذشـته چـون چـراغ راهـنمايـی قـرمـز بـود. تـوقـف كـرد. ولـی ديـگر مـاشـينش روشـن نـشد. چـون سـبز شـد. بـعد زرد، سـپس قـرمـز، بـعـد دوبـاره سـبز شـد، امـا مـاشـين او روشـن نـشد.
او گفـت: حـالا چـكار كـنم؟
سـپس پليسـی سـر رسـيد و بـا مـهربـانـی گـفت: صـبح بخـير. امـروز شـما هـيچكدام از رنـگهای مـا را دوسـت نـداريـد؟

مسئول انجمن هاي: اقتصاد و بازرگانی، بهداشت و درمان، آموزشگاه زبان انگلیسی
و عضو هیئت تحریره هفته نامه داخلي همراز
ايميل: s_parsa19@yahoo.com
شناسه ياهو:s_parsa19
0 نظر
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.