بیشتر مردم زندگی را پیکار می انگارند. اما زندگی پیکار نیست، بازی است. هر چند بدون آگاهی از قانون معنویت نمی توان در این بازی برنده شد و پیروز بود؛ و عهد عتیق و عهد جدید، با وضوحی شگفت انگیز قواعد این بازی را بیان می کنند.

عیسی مسیح آموخت که زندگی، بازی بزرگ دادوستد است؛ 
زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد؛ یعنی هرآنچه از آدمی در سخن یا عمل آشکار شود یا بروز کند به خود او باز خواهد گشت و هر چه بدهد باز خواهد گرفت. 


اگر نفرت بورزد به او باز خواهد آمد و اگر عشق ببخشد، عشق خواهد ستاند؛ اگر انتقاد، خواهد شد. اگر دروغ بگوید، به او دروغ خواهند گفت؛ و اگر تقلب کند به او حلقه خواهند زد. همچنین به ما آموخته اند که قوه تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد. 

دل (یا خیال) خود را به تمامی نگاه دار؛ زیرا سرچشمه حیات از آن است.

هر آنچه آدمی در خیال خود تصویر کند- دیر یا زود در زندگیش نمایان می شود. مردی را می شناسم که از مرضی معین که بسیار نادر بود می ترسید. اما آن قدر به آن مرض اندیشید و درباره اش مطالعه کرد که آن بیماری آشکارا بدنش را فرا گرفت و مُرد. در واقع، قربانی خیال پردازی خودشد. 

برای پیروز در بازی زندگی باید نیروی خیالمان را آموزش دهیم. کسی که به قوه تخیل خود آموخته باشد که تنها نیکی را تصویر کند و ببیند، خواهد توانست به همه مرادهای بحق دلش- خواه سلامت و خواه ثروت و خواه محبت و خواه دوستی و خواه بیان کامل نفس، و یا هر آرمان بزرگ دیگر- برسد. 

تخیل را قیچی ذهن خوانده اند. این قیچی شبانه روز در حال بُریدن تصاویر است. آدمی در ذهن خود تصاویری می بیند -و دیر یا زود- در دنیای بیرون با آفریده های ذهنش رویارو می شود. برای آموزش موفقیت آمیز نیروی خیال باید کار ذهن را شناخت. یونیان قدیم می گفتند: خود را بشناس! 

ذهن سه بخش دارد: نیمه هوشیار، هشیار و هشیاری برتر.

ذهن نیمه هشیار، چون بخار یا برق، قدرت مطلق است و بدون مسیر و جهت. هر فرمانی به آن بدهند همان را انجام می دهد؛ و توان فهم و استنباط ندارد. هر آنچه عمیقا" احساس یا به روشنی مجسم کند بر ذهن نیمه هشیار اثر می گذارد، و مو به مو در صحنه زندگی ظاهر می شود. 

زنی را می شناسم که در کودکی همیشه «وانمود می کرد» که بیوه است. سراپا سیاه می پوشید و توری بلند و سیاه بر سر می نهاد. اطرافیانش تصور می کردند که بسیار باهوش و بانمک است. تا اینکه کودک بزرگ شد و با مردی عروسی کرد که از جان و دل دوستش می داشت. اما چندی نگذشت که شوهرش مُرد و زن سالیان سیاه به تن کرد و تور سیاه بر سر گذاشت. تصویر خودش به صورت یک بیوه زن بر ذهن نیمه هشیارش اثر گذاشته بود و به رغم مصبیت جانکاهی که به بار آورد، به وقت خود به عینیت درآمد. 

ذهن هشیار را ذهن نفسانی یا فانی خوانده اند. 

ادامه دارد...



به همت: مرضیه بخشایی 

 

0
0
0
0 نفر

1 نظر

  1. نگاهی به «ما هیچ، ما نگاه» سهراب سپهری "چشمان یک عبور"

    هنوز درون پرانتزی هستیم که راوی باز کرده است تا از اواخر کودکی اش بگوید. پیش از این و بیرون از پرانتز، از نگاه سوم شخص کودکی را تماشا می کردیم که انگور چیده و سرخوش از علف ها گذشته بود تا به پاشویه ی حوضی برسد که خونش را پر از فلس تنهایی زندگی می کرد. بعد خاری پایش را خراشید ولی خیلی زود با قدم زدن روی علف ها سوزش اش را فراموش کرد. حالا، راوی در بلوغ یادش آمده است که یک بار هم به دلیل آلودگی آبِ حوض دچار بیماری حصبه شده بود:
    بعد، بیماری آب در حوض های قدیمی
    فکرهای مرا تا ملامت کشانید.
    پیش از این، آن دفعه ای که پایش زخم شد آب حوض سالم بود و به خونِ او زندگی می داد. حالا خود آب عامل بیماری اش است. هم جسمش را بیمار کرد و هم فکرش را. آب کم است، راکد است، فلس زندگی در آن برق نمی زند. پیش از این فلس تنهایی در آب حوض برایش ملال آور نبود، ولی حالا بیماری آب او را ملول کرده است. این بیماری دورن است که بیماری جسم را برجسته تر می کند.
    بعدها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید.
    بیماری آب باعث شد بیماری حصبه بگیرد. هنگامی که خار پایش را خراشیده بود خودش سراغ علف ها رفت و دردش را از یاد برد. حالا که حصبه گرفته است دیگر نمی تواند به گلزار و علف زار برود، در عوض، دیگران برای او گل آورده اند تا بیماری اش را فراموش کند. ولی این بار خاصیت اش مانند آن پیش تر ها نیست. نمی تواند از بیماری اش غافل شود. به همین دلیل است که می گوید:
    گرته ی دلپذیر تغافل
    روی شن های محسوس خاموش می شد.
    نمی توانست خودش را به بی خیالی بزند. شن هایی که با کوچکترین لمس چنان حساس اند که نقش می پذیرند نمی توانند کاری کنند چیزی را فراموش کند و حس نکند. مثل این است که کسی برای این که چیزی را فراموش کند خود را با کشیدن طرح هایی روی شن ها سرگرم کند. این طرح ها روی این شن های محسوس و همچنین حساس زود از بین می رود. این غفلت دلپذیر موقتی است. مانند شن های روان روان است. طوری نیست که باعث شود کسی منِ خودش را با هر دردی که دارد فراموش کند. «من» خودش را در یک خطّ جدا بالاخره نشان می دهد:
    من
    روبرو می شدم با عروج درخت،
    با شیوع پر یک کلاغ بهاره،
    با افول وزغ در سجایای ناروشن آب،
    با صمیمیت گیج فواره ی حوض،
    با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)
    کودک با درک و جدایی «من» دارد بزرگ و بالغ می شود. در واقع، «عروج درخت» رشد درخت است. این رشد گرچه برای درخت مثبت است، برای فردی که احساس می کند که خودش نمی تواند با آن عروج کند منفی است. کودک کم کم دارد با رشد خود از درخت فاصله می گیرد. با این که کودک بود دست اش به درخت می رسید، حالا که بزرگ شده است به دلایل دیگری دست هایش به آن نمی رسد. یکی از این دلایل که
پیام سیستم
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.