قاشق گنده يا كوچيك؟! اگه استيك رو خواستم بخورم، چنگال رو دست چپ مي گيرن يا راست؟ قلب از چند قسمت تشكيل شده؟ رگ هاي كرونر كدوم ها هستن؟ اينا رو خوب بلدم اما كارد رو كدوم دست بايد گرفت؟
اگه واسه شام اسپاگتي داشته باشن چه خاكي به سرم كنم؟
رفتم يه گوشه نشستم. كاش يه كتاب داشتم كه اين چيزها رو از توش ياد مي گرفتم. كاشكي غذا فقط آبگوشت و چلو خورشت و چلو كباب بود! اينا رو بلدم بخورم، هرچند تمرينم كمه! اما بلدم! اصلاً چطوره نرم و بعداً عذرخواهي كنم كه مريض بودم؟ ولي نه، نمي شد. برخورد اول و بدقولي؟
در زدن. يا من اينطوري فكر كردم. دوباره در زدن. آروم بلند شدم و در رو واكردم. يه نفس راحت كشيدم. انگار تا در باز شد، هر چي شك و ترديد بود، از لاي در رفتن بيرون. واي اتاق سبك شد!
كاوه فريبا پشت در واستاده بودن. لبخند آروم كاوه، مثل هميشه ميگفت كه دنيا رو سخت نگير! پس كسي هست كه دل نگرانم باشه.
كاوه – هفت نفر آينه به دست بهزاد خانم سرش رو مي بست!
مرد حسابي دير شد كه! به به، به به. ببخشيد شما با آلن دلون قوم و خويشي دارين؟
فريبا – سلام بهزاد خان. با اين لباس و سر و وضع، مطمئن باشين كسي به شما نه نمي گه!
-سلام ممنون شماها كجا بودين؟
كاوه – زير سايه شما! اومديم ملتزم ركاب باشيم و گراند دوك رو با احترام برسونيم چهار تا چهارراه بالاتر در خونه يار. بريم دير مي شه ها!
اومدم برم بيرون كه كاوه گفت:
-اعليحضرت جسارت بنده رو مي بخشن، اما اگه كفش ها رو پاي مبارك كنيد بهتره! معمولاً در اين گونه مراسم، پا برهنه شركت نمي كنن! هر چند از اينجا تا تالار ضيافت رو فرش پهن كردن اما مي ترسم كف پاي نازنين مجروح بشه!
خندم گرفت. برگشتم و كفش هام رو پوشيدم. كاوه به فريبا اشاره كرد و فريبا هم يه قرآن كوچيك رو بلند كرد كه من از زيرش رد بشم. دلم قرص شد. وقتي خواستيم سوار ماشين بشيم، كاوه آروم گفت:
-بهزاد پول برات آوردم. بازم بهت مي گم. حرف هام كه يادت هست؟ به مادرش بگو همه چيز داري. خونه، زندگي، و پول نقد. نترس بقيه ش با من.
صورتش رو بوسيدم و گفتم:
-كاوه جون من نمي تونم دروغ بگم. هر چي خدا بخواد همون مي شه.
فريبا – به به، عروس خانم هم تشريف آوردن.
ماشين فرنوش بود كه از سر كوچه پيچيد و اومد جلوي ما! پياده شد و سلام كرد.
-سلام تو اينجا چي كار مي كني؟ مگه مهمون ندارين؟
فرنوش – از اين به بعد بايد هميشه كت و شلوار بپوشي و كراوات بزني! خيلي بهت مي آد بهزاد.
-ممنون اما تو اينجا چيكار مي كني؟
فرنوش – اومدم دنبال تو.
-من كه خودم مي اومدم.
كاوه – داشتيم با هم مي اومديم. يعني مي خواستيم برسونيمش منزل شما.
فرنوش – شما هم تشريف بيارين. منزل خودتونه. فريبا جون كارها تو بكن بريم.
فريبا – قربون تو، اما باشه در يه فرصت ديگه، الان مناسب نيست.
فرنوش – در هر صورت تعارف نكنين، اگه بياين خوشحال مي شيم.
كاوه – خيلي ممنون. انشالله عروسي تون مي آئيم خدمت مي كنيم.
فرنشو – خيلي ممنون، پس بهزاد رو من مي برم، ديگه شما زحمت نكشين.
كاوه – برين به امان خدا. انشالله همه چيز خوب و عالي باشه.
خداحافظي كرديم و سوار ماشين فرنوش شدم و فرنوش حركت كرد. برگشتم و در حال حركت يه نگاه به كاوه كردم. داشت به طرفم فوت مي كرد! داشت برام دعا مي خوند. سرم رو برگردوندم و به فرنوش گفتم:
-نگفتي براي چي اومدي دنبالم؟
فرنوش – راستش يه آن به فكرم افتاد كه نكنه خجالت بكشي و نياي! اين بود كه اومدم دنبالت!
-مامانت چيزي نگفت؟
فرنوش – چرا پرسيد كجا مي ري؟ گفتم مي خوام تو رو بيارم. بهزاد يه چيزي مي خوام بهت بگم.
-چيزي شده؟
فرنوش- نه، اصلاً فقط مي خوام بدوني هر چيزي كه اتفاق بيفته من دوستت دارم و فقط تو مرد مني. من فقط زن تو مي شم. خيالت از بابت من راحت باشه. محكم باش و حرفت رو بزن. من و پدرم با تو ايم.
-آهنگ ت خيلي قشنگ بود. همونطور صدات. اگه نوار خراب نشده باشه خوبه! چون بيست بار، پشت سر هم گوش دادم.
فرنوش – جدي خوشت اومد؟
-هر چيزي كه كوچكترين ارتباطي به تو داشته باشه براي من قشنگ و عزيزه. صدا و آهنگ ت كه ديگه جاي خود داره.
راستش جلوي يه گلفروشي نگه دار. كار دارم.
فرنشو – نه بهزاد جان، چه كاريه؟ گل لازم نيست كه.
-چرا چرا، دست خالي خوب نيست.
يه سبد گل قشنگ خريدم و بعد رفتيم خونه فرنوش. وقتي پياده مي شدم صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم. اما حالا ديگه وقت گوش كردن به اين صحبت ها نبود.
دوتايي رفتيم تو.
سالن پر از مهمون بود. دختر و پسر، زن و مرد.
چه لباسهايي! چه بوي ادكلني! چه جواهراتي! سالن مد تو يه كشور اروپايي اينطوري نبود! اولش يه آن خودم رو حسابي باختم. دم در سالن مكث كردم.
فرنوش – چي شده بهزاد؟
هيچي. چيزي نشده.
فرنوش – پس چرا واستادي؟
خنديدم و به مهمون ها اشاره كردم و گفتم:
-انگار ضيافت يكي از پرنس ها در اروپاي قرن هجده و نوزده س!
فرنوش- بيا تو، دست و پات رو گم نكن. بعضي از اينا فرق الف رو با ب نمي دون چيه! تو خيلي از اين ها سر تري! به ظاهرشون نگاه نكن!
خنديدم و دو تايي وارد سالن شديم. اولين كسي كه جلومون سبز شد، خاله فرنوش بود-به به شادوماد! تعريف تون رو خيلي شنيدم. مشتاق زيارتتون بودم. قدمت تون رو تخم چشم. بفرمايين. صفا آوردين. پسرم خيلي چيزها از شما برام گفته. بفرمايين در خدمت باشيم. كاشكي زودتر خبرميكردين جلوتون گوسفند بزنيم زمين!
-سلام. بنده هم از آشنايي تون خوشبختم. حالتون چطوره؟
خاله – به پاي حال شما نمي رسه كه! اما خوبيم، مرسي.
فرنوش – ببخشيد خاله جون. اجازه ميدين بهزاد رو با مامانم آشنا كنم.
خاله – بفرما! منزل خودشونه. باما كه غريبي مي كنن. شايد با آبجيم مهربون تر باشن.
-عذر مي خوام. با اجازتون.
راه افتاديم. همه بدن استثنا برگشته بودن و ما دو تا رو نگاه مي كردن. نمايش عجيبي بود. پدر فرنوش اومد جلو و به من خوش آمد گفت و دستم رو فشار داد و گفت:
-نگران نباش اولش هميشه همينطوره. بعد همه چيز درست مي شه.
ازش تشكر كردم و به طرف بالاي سالن رفتيم كه مادر فرنوش روي يه مبل استيل شيك و بزرگ، مثل ملكه ها نشسته بود. وقتي جلوش رسيديم و فرنوش من رو معرفي كرد، از جاش تكون نخورد. از حالت چهره اش نمي شد فهميد كه چه جور آدمي يه. يه سري تكون داد و بهم اشاره كرد كه روي يه مبل، كنارش بشينم.
نشستم. وقتي به فرنوش نگاه كردم، داشت لبش رو گاز مي گرفت. صورتش سرخ شده بود. يه لبخند بهش زدم اونم با لبخند جوابم رو داد. مادرش گفت:
-فرنشو جان شما به مهمون ها برس. من و اين جوون بايد بيشتر با هم آشنا بشيم.
فرنوش با اينكه اصلاً دلش نمي خواست كه من رو تنها بزاره، ناچار رفت، يه كمي كه گذشت مادرش بهم گفت:
-شنيدم دانشجوي پزشكي هستي. درست چطوره؟
از طرز حرف زدنش بدم اومد. اما نميخواستم كه شروع چيزي با من باشه.
-بله دانشجو هستم. درسم بد نيست.
-شنيدم پدر و مادرت تو يه تصادف مردن، درسته؟
دندون هام رو روي هم فشار دادم كه يه دفعه چيزي از دهنم نپره بيرون.
-بله، پدر و مادرم در يك حادثه فوت كردن.
-خدا همه اسيران خاك رو بيامرزه. حالا يعني بزرگتري، كسي رو نداري؟
-خير، چند تا از اقوام هستن كه نسبت دوري با من دارن و زياد رفت و آمد نمي كنيم.
-كجايي هستي؟ اصلا مال كجايي؟
-همين شهر.
-يه چيزي بخور. يه پرتغال پاره كن و بخور. پرتغالهاش خوبه.
-چشم، خيلي ممنون.
بعد بلند داد زد.
-صغري خانم، صغري. يه چايي بده اينجا!
بعد رو به من كرد و گفت:
-خوشم اومد، سليقه فرنوش هم بد نيست. از اون قيافه هاي زن پسند داري! قد و هيكلت هم بد نيست. درآمدت از كجاس؟ كي خرجت رو ميده؟
نگاهي بهش كردم. يه گردنبند گردنش بود كه وقتي تكون مي خورد. از شعاع و انعكاس نورش چشم خيره مي شد. شايد دو سه ميليون تومن قيمتش بود.
-يه مقدار پول تو بانك دارم. حساب سپرده س. از بهره ش زندگيم رو مي گذرونم.
-اينقدر هست كه دست زن ت رو بگيري و ببري تو خونه ت و دستت رو پيش كسي دراز نكني؟
سرم رو انداختم پايين. صغري خانم برام چايي آورد. برداشتم و ازش تشكر كردم. سرم رو به خوردن چايي گرم كردم. چشمم تو مهمون ها به فرنوش افتاد كه با چشمهاي نگران و قشنگش از دور من رو نگاه مي كرد. بهش خنديدم كه دلش آروم بشه كه خانم ستايش گفت:
-خوشگله نه؟
-كي؟
-دخترم. فرنوش رو مي گم.
-بله ايشون دختر بسيار قشنگي هستن. هم قشنگ، هم مهربون و خانم.
ياد حرف كاوه افتادم كه مي گفت هر كي دفعه اول ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه. . . خندم گرفته بود.
-خيلي زحمت كشيدم تا اين قدر شده. نگاهش كن! تو تمام دختراي فاميل تكه.
-درست مي فرمايين.
-شنيدم سر يه تصادف براش خيلي مايه رفتي.
-چيز مهمي نبوده.
-خب درست. بيمه و ديه رو براي همين وقت ها گذاشتن ديگه. اما كار تو هم خوب بوده كه قاپ فرنوش رو دزديديبرگشتم نگاهش كردم. صورتش يه چيزي از صورت فرنوش بود. شايد حدود چهل سالش مي شد. برخلاف اون چيزهايي كه كاوه گفته بود اصلا چاق و بدهيكل نبود. احتمالاً با كلاسهاي لاغري و لوازم آرايش آنچناني و دكتر پوست خيلي سر و كار داشت!
لباس يه دختر يا زن بيست و هفت ساله رو پوشيده بود. با جواهراتي كه استفاده كرده بود ميشد گفت كه زن قشنگيه. دوباره سرم رو انداختم پايين. يه دقيقه بعد دوباره پرسيد:
-چقدر بهره بهت مي دن؟
-حدود سي هزار تومن؟
-اين كه خيلي كمه! بايد يه فكر حسابي برات بكنم. خونه چي؟ خونه داري؟

ادامه دارد...



0
0
0
0 نفر

0 نظر

پیام سیستم
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.