همين كه يه زندگي معقول برام درست بشه، خدا رو شكرمي كنم.
مادر فرنوش – آفرين اين درسته. البته براي سن و موقعيت تو. بعد ها بايد خيلي خيلي بهتر بشه. تو آينده داري. بايد فكر پيري و كوري هم باشي.

-
ولي خب، شما موقعيت و اوضاع و احوال رو كه مي دونين چه جوريه؟
مادر فرنوش – آره مي دونم. ولي اونها رو هم ميشه درست كرد. فقط آدم بايد با عقلش تصميم بگيره نه با احساساتش. حالا هر چي من بهت بگم گوش مي كني؟
-
هر چي شما بفرمائيد، من همون كار رو مي كنم.
مادر فرنوش – آفرين آفرين مطمئن باش منم كمكت مي كنم و ولت نمي كنم.
بلند شد و ليوانش رو پر كرد و برگشت سرجاش نشست و گفت:
-
اول از همه تو احتياج داري كه يكي حمايتت كنه.
-
من هميشه خدا رو داشتم.
نذاشت حرفم تموم بشه.
-
خدا به آدم عقل داده. از آسمون كه گوني گوني اسكناس رو نمي اندازه جلو پات! خدا براي آدم ها موقعيت خوب جور مي كنه كه بايد با يه تصميم خوب ازش استفاده كرد.
-
بله خب درست مي فرمايين.
مادر فرنوش- پس گوش كن. تو فعلاً برات ازدواج زوده. بايد كمي صبر كني تا وضع ت خوب بشه. قبل از اينكه فرنوش تو رو ببينه و عاشقت بشه، قرار بود با بهرام پسرخاله ش عروسي كنه. البته خودش راضي نبود اما من راضي ش مي كردم.
تو فرنوش رو ول كن. صد تا دختر خوشگل تر از فرنوش برات پيدا مي شه. تو بايد فكر آينده ت باشي. الان جووني و خوش قيافه. پا كه به سن بزاري و زيادي بهت فشار بياد، كچل مي شي و ديگه تو روت نگاه نمي كنه! آدم كه زياد فكر و خيال داشته باشه اولين چيزش اينه كه موهاش مي ريزه!
بذار فرنوش بره دنبال زندگي خودش. مي دمش به بهرام و راهي شون مي كنم خارج. مي مونه تو! زير بال و پرت رو مي گيرم و برات خونه و ماشين و همه چيز جور مي كنم. منم يه زن تنهام. اين ستايش پيزوري هم كه سرش به موس موس كردن در. . . دخترهاي فاميل گرمه! منم از زندگي خير نديدم و از جووني م هيچي نفهميدم. بخدا سني هم ندارم! سي و هفت هشت سالمه! اگه تو قول بدي كه به من وفادار بموني، منم جبران مي كنم! آفتاب جووني م هنوز غروب نكرده! نمي ذارم بهت بد بگذره. . . . ! ! !
ديگه بقيه حرفهاش رو نفهميدم! دور و برم رو نگاه كردم. ويلاي خالي يه خارج از شهر! موسيقي ملايم و نور آتيش!
اصلاً چرا من خر متوجه نشده بودم! چرا گذاشتم تا اينجا پيش بره؟ حالا ديگه همه چيز خراب شد كه! اگه كوچكترين اميدي هم بود، از بين رفت كه!
واي چه ديوي يه اين زن! فرنوش من كجا داره زندگي مي كنه! اگه اين جريان رو بفهمه نابود مي شه!
برگشتم و نگاهش كردم. با يه لبخند هوسناك، هنوزم داشت برام حرف مي زد! بلند شدم و فرار كردم! روي سنگ ليز كف سالن خوردم زمين و دوباره بلند شدم و دويدم! نمي دونم چطور از در ويلا بيرون اومدم، فقط يه لحظه بعد خودم رو ديدم كه توي جاده فرعي در حال دويدن هستم!

تازه متوجه وضع خودم شدم. اگه كسي مي ديد كه اينطوري از ويلا بيرون اومدم. حتماً فكر مي كرد دزدم و دارم فرار مي كنم.
شروع كردم به راه رفتن. اما خيلي تند. دلم مي خواست زودتر از محوطه اين ويلا و شهرك خارج بشم.
واي اگه براي پوشوندن گند خودش يه تهمتي چيزي به من بزنه چيكار كنم؟
چرا فرار كردم؟ كاش صبر مي كردم و باهاش حرف مي زدم. كاش خيالش رو راحت مي كردم كه از اين جريان به كسي چيزي نمي گم.
اما نه! همون بهتر كه فرار كردم. لحظه آخر تو چشماش برقي رو ديدم كه اگر دير مي جنبيدم ممكن بود همه چيز رو آتيش بزنه.
خدا جون اگه به فرنوش يه چيزايي ديگه بگه و همه چيز رو وارونه جلوه بده چي؟
اصلاً اگر فرنوش بو ببره كه چي شده، چي مي شه؟
اما نه، اون زرنگ تر و گرگ تر از اين حرفهاست. كاش الان كاوه اينجا بود. كمكم مي كرد و طفلك بهم گفته بود كه اين زن مثل ابليس و شيطونه!
مرده شور هر چي پول و ثروت ببرن. اگه قرار بشه بعد از پولدار شدن، شوهر به زنش خيانت كنه و زن به شوهرش، فاتحه همه چيز رو بايد خوند!
باورم نمي شد كه يه مادر در حق دخترش اينكار رو بكنه! مرده شور اين زندگي ها رو ببرن. رسيدم سر جاده. اومدم جلوي يه ماشين رو بگيرم كه يكي از پشت سرم، برام بوق زد.
تمام بدنم لرزيد. جرأت برگشتن و نگاه كردن رو نداشتم. ديگه دلم نمي خواست چشمم به چشم اين پليد بيفته. يه آن اومدم دوباره فرار كنم كه فكر كردم اگه اين دفعه اين كاررو بكنم، دليل ضعف مه، اصلاً مگه من بخودم شك داشتم! مي رم د وتا دري وري بارش مي كنم كه راهش رو بكشه و بره. اون قدر عصباني بودم كه ممكن بود دست روش بلند كنم. دوباره بوق زد. دلم مي خواست با يه سنگي، آجري، چيزي بزنم تو شيشه ماشينش!
-
بهزاد! بهزاد! حواست كجاست؟
برگشتم. فرنوش بود! گريه ام گرفت! چيكار مي كرد؟ يعني اونم تو ويلا بوده؟ نكنه داشتن منو امتحان مي كردن؟
فرنوش – چرا واستادي؟ چه ت شده؟ بيا سوار شو ديگه!

آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم: -تو اينجا چيكار مي كني فرنوش؟ ويلا بودي؟ فرنوش – اول بگو ببينم شما اينجا چه كار مي كنين؟ مگه قرار نبود با مامانم حرف بزني؟ اومدين اينجا چيكار؟ بخودم گفتم نبايد فرنوش از اين جريان بويي ببره. بايد مواظب باشم كه يه دستي نخورم. -مامانت مي خواست يه سري به اين ويلاتون بزنه. با هم اومديم. تو راه هم حرف زديم. فرنوش – خب چي شد؟ -حالا تو بگو اينجا چيكار مي كني؟ فرنوشدنبال تو اومدم. يعني مامانم كه از خونه اومد بيرون، نتونستم طاقت بيارم. اين بود كه دنبالش اومدم فكر مي كردم مي آد خونه تو باهات حرف بزنه! -اصرار كردم ولي نيومد تو. مي خواست بياد يه سر به اينجا بزنه. فرنوشحالا بلاخره چي شده؟ -هيچي! آب پاكي رو ريخت رو دستهام. گفت تو پول نداري و فقيري و از اين جور حرفها! فرنوش – تو چي گفتي؟ -اولش فكر مي كردم كه راست مي گه و من نبايد به خيال ازدواج با تو مي افتادم، اما ديدم اشتباه مي كنم! من و تو بايد با هم ازدواج كنيم، اگر چه مامانت راضي نباشه. فرنوش – من اصلاً نمي فهمم چي مي گي؟ -چيز مهمي نيست كه بفهمي. فقط به من بگو، حاضري با نداري من بسازي؟ فرنوش – تو داري يه چيزي رو از من پنهون مي كني. راستش رو بگو بهزاد، چيز ديگه اي هم شده؟ يعني اتفاقي افتاده؟ -اتفاق از اين مهم تر؟ چرا فكر مي كني دارم بهت دروغ مي گم؟ فرنوش – نمي دونم. شايد بخاطر اينكه خيلي ناراحتي! چشمات سرخ شده. تا حالا نديده بودم صورتت يه همچين حالتي بشه! -خب تو هم اگه بهت مي گفتن كه فقيري و بي پولي و اگه بهت زن بديم. زنت نمي تونه تو رو جلوي فاميل در بياره ناراحت و عصباني نمي شدي؟ فرنوش – من نمي تونم تو رو جلوي فاميل در بيارم؟ -فعلاً حركت كن. راه افتاد انگار از هيچي خبر نداشت. خدا رو شكر كردم. ولي اگه دم در ويلا، يه گوشه واستاده بود، چطور دويدن من رو نديده! فرنوش – با مامانم دعوات شده؟ -نه اصلاً وقتي اين حرفها رو زد، خداحافظي كردم اومدم بيرون. خيلي ناراحت شده بودم. حالا بگو ببينم، حاضري با فقر و نداري بسازي؟ فرنوش – مگه اول كه با هم آشنا شديم و گفتم كه دوستت دارم و مي خوام باهات ازدواج كنم پولدار بودي؟ -آخه تو به اون زندگي ها عادت كردي و برات سخته كه مثل من زندگي كني. بايد خودت رو آماده كني كه با بدبختي ها بجنگي. آخرش هم ممكنه نهايتاً يه زندگي يه معمولي برات درست كنم. فرنوش- اينطوري هام كه تو فكر مي كني نيست. درسته كه غرور و طبع بلند خوبه اما منم نبايد از حق خودم بگذرم! ديگه فقيرترين دخترها وقتي شوهر مي كنن يه جهيزيه مختصر با خودشون مي برن خونه شوهر منم به عنوان جهيزيه، پول نقد مي آرم با طلا و جواهراتم -آخه من دلم. . . نذاشت حرفهام رو تموم كنم و گفت: -ببين بهزاد، مگه تو منو دوست نداري؟ مگه نمي خواي كه با هم باشيم؟ با سر بهش جواب دادم. فرنوش – پس حرفهام رو گوش كن. اينها رو به عنوان قرض قبول كن. به اميد خدا پولدار كه شديم همه رو بهم پس بده. تازه يه مقدار از اين پول ها حق خودته كه اشتباهي اومده پيش باباي من! هر دو خنديديم. صداي قشنگ فرنوش، خنده هاي شيرينش، تمام ناراحتي ها رو از يادم برد. دلم مي خواست ساعتها مي نشستم و فرنوش برام حرف مي زد. فرنوشمي دوني بهزاد، پدر و مادر در مقابل بچه هاشون يه مسئوليتي دارن. من از اون موقع كه يادم مي آد، مامانم رو درست و حسابي نديدم. شش ماه از سال كه ايران نيست. اون شش ماه ديگه م كه ايرانه، يا خونه دوست هاشه يا دوستهاش خونه ما دوره دارن. يه دقيقه تو خونه بند نمي شه! خيلي ددريه! خلاصه مادري در حق من نكرده! -تو نبايد در مورد مامانت اينطوري صحبت كني فرنوش. فرنوش – تو خبر نداري. تو توي زندگي ما نبودي كه بدوني. تا اونجا كه يادم مي آد، منو اين صغري خانم بزرگ كرده! اين مادر حتي به من شير نداده، مي دوني چرا؟ مي ترسيد هيكل ش خراب بشه! چي بهت بگم؟ هر چيزي رو كه نمي شه گفت! اين زن در حق من مادري كه نكرده هيچ. . . نذاشتم حرف هاش تموم بشه و گفتم: -تو نبايد به اين چيزها فكركني. اين همه چيزهاي خوب تو دنيا هست كه مي تونيم در موردش با هم حرف بزنيم. برگشت يه نگاهي به من كرد و ديگه چيزي نگفت. يه مدت تو سكوت رانندگي كرد و دوباره گفت: -بازم بابام. حداقل جلوي من كاري نمي كرد البته تا چند سال پيش! هر چند كه حالا اونم زده به رگ بي خيالي! تا چند سال پيش مراعات منو مي كرد. نمي دونستم چي بايد بهش بگم، اينه كه گفتم: -فرنوش جان، اين حرف ها رو ول كن. بايد به فكر زندگي خودمون باشيم. هيچي نگفت. تو خاطراتش غرق شده بود كه گفتم:-حالا بگو ببينم اگه مامانت مخالفت كرد كه حتماً مي كنه، تو مي خواي چيكار كني؟ فرنوش – پدرم كه موافقه. تو بيا باهاش صحبت كن. بعد خيلي راحت مي ريم يه محضر و عقد مي كنيم.



0
0
0
0 نفر

0 نظر

پیام سیستم
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.